بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب قصر آبی | صفحه ۵۳ | طاقچه
تصویر جلد کتاب قصر آبی

بریده‌هایی از کتاب قصر آبی

۴٫۵
(۷۴۳)
آن‌سوی پنجره دنیایی بود غرق در نور یک بعدازظهر بهاری؛ آسمان به رنگ آبی اغواکننده‌ای می‌درخشید، نسیم خوش‌عطر آزادانه می‌وزید
Pariya
اگر مرگی در کار نبود، چه کسی می‌توانست زندگی را تحمل کند؟
forooghsoodani
جان فاستر نوشته بود: «ترس گناه اصلی است. تقریبا تمام شرهای دنیا ریشه در این دارند که یک نفر از چیزی می‌ترسد. ترس یک افعی لغزان سرد است که به دور آدم چمبره می‌زند. زندگی با ترس وحشتناک و مهم‌تر از همه، خفت‌بار است.»
forooghsoodani
ولنسی با وحشتی ناگهانی فکر کرد، "و مجبورم به زندگی ادامه بدهم، چون نمی‌توانم از آن دست بکشم.
Emily
آن‌سوی پنجره دنیایی بود غرق در نور یک بعدازظهر بهاری؛ آسمان به رنگ آبی اغواکننده‌ای می‌درخشید، نسیم خوش‌عطر آزادانه می‌وزید و سراب‌های دوست‌داشتنی آبی‌رنگ در انتهای هر خیابان به چشم می‌خوردند.
aftab
«ترس گناه اصلی است. تقریبا تمام شرهای دنیا ریشه در این دارند که یک نفر از چیزی می‌ترسد. ترس یک افعی لغزان سرد است که به دور آدم چمبره می‌زند. زندگی با ترس وحشتناک و مهم‌تر از همه، خفت‌بار است.»
Saharnaz
«مایهٔ تأسف است که گل‌های جنگلی را جمع کنیم. آنها نیمی از افسون خود را به دور از سوسوی نور سبز طبیعت از دست می‌دهند. برای لذت‌بردن از گل‌های جنگلی، باید آنها را تا زیستگاه‌های دورافتاده‌شان دنبال کنیم، با تماشایشان به وجد آییم و بعد درحالی‌که دائم به پشت سر خود نگاه می‌اندازیم، آنها را ترک کنیم و تنها یاد عطر و ملاحت افسونگر آنها را با خود ببریم.»
کاربر ۱۳۹۶۷۲۲
ولنسی از بیدارشدن در آن شب‌ها و فکرکردن به روز بی‌فایده و غم‌باری که پشت سر گذاشته و روز بی‌فایده و غم‌باری که در راه بود، بیزار بود. الآن تقریباً به نظرش هر شبی که در آن بیدار نمی‌شد و نیم ساعت با شادی در جایش دراز نمی‌کشید، تلف شده بود.
آنه شرلی
یک لباس شنای سبز روشن هم گرفت که اگر خانواده‌اش او را در آن می‌دیدند، جملگی دار فانی را وداع می‌گفتند. بارنی شناکردن یادش داد. بعضی روزها از وقتی که بیدار می‌شد، آن را می‌پوشید و تا موقع خواب لباسش را عوض نمی‌کرد. هروقت دلش می‌خواست به ساحل می‌رفت و در آب شیرجه می‌زد و روی تخته‌سنگی که با تابش آفتاب گرم شده بود، وا می‌رفت تا خشک بشود. تمام چیزهای تحقیرآمیزی را که در گذشته، شب‌ها به سراغش می‌آمدند و آزارش می‌دادند، تمام بی‌عدالتی‌ها و سرخوردگی‌ها را، فراموش کرده بود. انگار که تمامشان برای کس دیگری اتفاق افتاده بودند نه او، ولنسی اسنیث، که همواره خوشبخت بوده. به بارنی گفت: «حالا می‌فهمم تولد دوباره یعنی چی.» هولمز می‌گوید که رنگ اندوه "صفحات پیشین زندگی را هم آلوده می‌کند"، اما ولنسی متوجه شد که رنگ سرخگون شادی او هم تمام صفحات زندگی پیشین یکنواختش را رنگ‌آمیزی کرده. نمی‌توانست باور کند که زمانی تنها و ناراحت و ترسو بوده. ولنسی فکر کرد، "دیگر وقتی مرگ به سراغم بیاید، زندگی‌ام را کرده‌ام، ساعت مخصوصم را چشیده‌ام." و تپهٔ خاکش را هم به دست آورده بود!
آنه شرلی
دخترعمه گلادیس که همیشه قربان‌صدقهٔ پسر جوان‌مرگش می‌رفت و همیشه با پسر زنده‌اش سر جنگ داشت. التهاب اعصاب داشت یا حدأقل خودش می‌گفت که دارد. این التهاب از یک بخش بدنش به بخش دیگر منتقل می‌شد. بیماری‌ای که خیلی جاها به دردش می‌خورد. اگر کسی از او می‌خواست جایی برود که خودش دوست نداشت، اعصاب پاهایش ملتهب می‌شد و همیشه اگر فعالیتی ذهنی لازم می‌شد، سرش دچار این مشکل می‌شد. «آدم نمی‌تواند وقتی اعصاب مغزش ملتهب شده، فکر کند، عزیزم.»
آنه شرلی
جان فاستر نوشته بود: «ترس گناه اصلی است. تقریبا تمام شرهای دنیا ریشه در این دارند که یک نفر از چیزی می‌ترسد. ترس یک افعی لغزان سرد است که به دور آدم چمبره می‌زند. زندگی با ترس وحشتناک و مهم‌تر از همه، خفت‌بار است.»
آنه شرلی
پس اینها آدم‌هایی بودند که همیشه با احترام و ترس با آنها رفتار می‌کرد! به نظر می‌رسید آنها را با چشم‌های جدیدی می‌بیند.
آنه شرلی

حجم

۲۴۸٫۹ کیلوبایت

تعداد صفحه‌ها

۳۳۶ صفحه

حجم

۲۴۸٫۹ کیلوبایت

تعداد صفحه‌ها

۳۳۶ صفحه

قیمت:
۱۳۵,۰۰۰
۸۱,۰۰۰
۴۰%
تومان
صفحه قبل۱
...
۵۲
۵۳
صفحه بعد