بریدههایی از کتاب قصر آبی
۴٫۵
(۷۴۴)
خانم فردریک با کتابهای جان فاستر هم مشکل داشت، چون ولنسی از مطالعهٔ آنها بیش از حد لذت میبرد. ولی درنهایت به او اجازه داد آنها را بخواند. خواندن کتابهایی که ذهن و دین را پرورش میدادند، مشکلی نداشت و حتی تحسینبرانگیز هم بود، اما کتابی که لذتبخش بود، خطرناک به شمار میرفت.
Dear Moon
ولنسی مدتها پیش مطمئن شده بود که ترجیح میدهد به خدا توهین کند ولی به عمهولینگتون، نه؛ چون خدا ممکن بود او را ببخشد، ولی عمهولینگتون هیچوقت او را نمیبخشید.
Dear Moon
به نظر میرسید که اصلاً در ذاتش روحیهٔ سرکشی ندارد
Dear Moon
از وقتیکه به یاد داشت، زندگیاش یکنواخت و خاکستری، بدون حتی لحظهای به رنگ زرشکی یا ارغوانی بود. آینده را هم تا آنجا که میتوانست ببیند، مطمئناً قرار بود به همین منوال سپری کند تا اینکه درنهایت به برگ کوچک پژمرده و تنهایی بر شاخهای از درختی زمستانی تبدیل شود.
Dear Moon
گفت: «تمام عمرم سعی کردهام بقیه را راضی کنم و شکست خوردم. بعد از این خودم را راضی میکنم! دیگر هیچوقت به چیزی تظاهر نمیکنم. تمام عمرم با دروغ و تظاهر و طفرهرفتن زندگی کردهام. گفتن حقیقت چه نعمت بزرگی است! ممکن است نتوانم خیلی از کارهایی را که میخواهم، بکنم، ولی دیگر هیچ کاری را که نخواهم، نمیکنم. مادر میتواند لبهایش را هفتهها جمع کند، به من ربطی ندارد. "ناامید آزاد است، امیدوار اسیر."»
zahra
فکر کرد، "من بیچارهام، زشتم، مایهٔ سرفکندگیام و دارم میمیرم." میتوانست آگهی درگذشت خودش را در روزنامهٔ هفتگی دیروود ببیند که در روزنامهٔ بندر لارنس هم چاپ شده بود. "اندوه بزرگی بر دیروود سایه افکنده و ..."، "جمع بزرگی از دوستان عزادارش را به جا گذاشته و غیره." دروغ، فقط دروغ. اندوه، حتماً! هیچکس دلش برای او تنگ نمیشد. مرگش برای هیچکس کوچکترین اهمیتی نداشت. حتی مادرش هم او را دوست نداشت؛ مادرش که آرزو میکرد بهجای او یک پسر به دنیا آورده بود یا حدأقل یک دختر خوشگل. ولنسی از نیمهشب تا سحر بهاری روز بعد، کل زندگیاش را مرور کرد. یکنواخت و خستهکننده بود، اما هرازچندگاهی اتفاقاتی در آن خودنمایی میکردند که بیش از اهمیت واقعیشان بزرگ شده بودند. تمام این اتفاقها هم بهنوعی ناخوشایند بودند. تابهحال هیچ اتفاق خوشایندی برای ولنسی نیفتاده بود.
Emily
«"این مادر کهنسال، طبیعت، که تنها به "شوق کار کردن" مشغول به کار است و بیهوده قصد خودنمایی ندارد، هنرمندی بینظیر است. امروز جنگل صنوبرها همنوایی رنگهای سبز و خاکستری است. رنگهایش بهقدری در هم آمیختهاند که معلوم نیست هر رنگ کی جای خود را به رنگ دیگر میدهد. تنههای خاکستری درختان، شاخههای سبز، خزههای سبز-خاکستری بر زمین سفید پوشیده در سایههای خاکستری. با وجود این، کولی پیر یکنواختی دائمی را دوست ندارد. باید ذرهای از رنگهای دیگر را هم در آن وارد کند. نگاه کنید. آن شاخهٔ صنوبر شکسته به رنگ زیبای قرمز-قهوهای را ببینید که بین دستههای خزهها تاب میخورد."»
سلما
همیشه از زمستان نفرت داشت! روزهای کوتاه بیروح و کسلکننده، شبهای سرد و بلند تنهایی
سلما
جان فاستر نوشته بود: «ترس گناه اصلی است. تقریبا تمام شرهای دنیا ریشه در این دارند که یک نفر از چیزی میترسد. ترس یک افعی لغزان سرد است که به دور آدم چمبره میزند. زندگی با ترس وحشتناک و مهمتر از همه، خفتبار است.»
ولنسی "جادوی بالها" را بست و سرپا ایستاد. میرفت و دکتر ترنت را میدید.
melik
چه احساسی دارد آدم یک نفر را داشته باشد که با او همدردی کند، یک نفر که واقعاً اهمیت بدهد، که حتی اگر هیچ کار دیگری هم نمیکند، فقط دستش را محکم نگه دارد
Mehrnaz
وارد قایق پارویی شدند و تا جزیره پارو زدند. قلمروی روزمرگی ها و معلومات را پشت سر گذاشتند و وارد قلمروی سحر و افسون شدند که هر چیزی در آن ممکن بود؛ هر چیزی میتوانست حقیقت داشته باشد.
mahtab saneei
«تمام عمرم سعی کردهام بقیه را راضی کنم و شکست خوردم. بعد از این خودم را راضی میکنم! دیگر هیچوقت به چیزی تظاهر نمیکنم. تمام عمرم با دروغ و تظاهر و طفرهرفتن زندگی کردهام. گفتن حقیقت چه نعمت بزرگی است! ممکن است نتوانم خیلی از کارهایی را که میخواهم، بکنم، ولی دیگر هیچ کاری را که نخواهم، نمیکنم. مادر میتواند لبهایش را هفتهها جمع کند، به من ربطی ندارد. "ناامید آزاد است، امیدوار اسیر."»
کتابخوار
سرکشی در روحش جوشید؛ نه بهخاطر اینکه هیچ آیندهای نداشت، بلکه بهخاطر اینکه هیچ گذشتهای نیز نداشت.
کتابخوار
«ترس گناه اصلی است. تقریبا تمام شرهای دنیا ریشه در این دارند که یک نفر از چیزی میترسد. ترس یک افعی لغزان سرد است که به دور آدم چمبره میزند. زندگی با ترس وحشتناک و مهمتر از همه، خفتبار است.»
کتابخوار
"و مجبورم به زندگی ادامه بدهم، چون نمیتوانم از آن دست بکشم. شاید مجبور بشوم هشتاد سال زندگی کنم. خیلی وحشتناک است که مجبوریم اینقدر زندگی کنیم! فکرش حالم را به هم میزند."
کتابخوار
لحظهای که یک زن متوجه میشود هیچ دلیلی برای زندگیکردن ندارد، نه عشق، نه وظیفه، نه هدف و نه امید، لحظهای به تلخی مرگ است.
کتابخوار
بارنی گفت: «آره، اگر تجربههایت را بخری، مال خودت میشوند. پس دیگر اهمیتی ندارد چقدر به ازای آنها تاوان بدهی. تجربهٔ دیگران هیچوقت جایش را نمیگیرد. دنیای کهنهٔ بامزهای است.»
کاربر ۲۹۱۱۵۳۲
گفت: «میبینید، من هیچوقت درستوحسابی زندگی نکردهام. فقط نفس میکشیدهام. همیشه تمام درها به رویم بسته بودهاند.»
بارنی گفت: «ولی شما هنوز جوانید.»
ولنسی با تلخی گفت: «اوه، میدانم! آره، "هنوز" جوانم، ولی هنوز جوانبودن خیلی با جوانبودن فرق دارد.»
کاربر ۲۹۱۱۵۳۲
«توی دنیا تنها چیز قابلاطمینان جدول ضرب است.
استودیوس
جوری حرف میزد که جملات جان میگرفتند. وقتی میگفت "عصربهخیر"، احساس میکردی که واقعاً عصر دلنشینی است و بخشی از دلنشین بودنش هم بهخاطر حضور اوست. به علاوه احساس میکردی خودت هم در دلنشین شدن آن عصر نقش داری.
Nuage
حجم
۲۴۸٫۹ کیلوبایت
تعداد صفحهها
۳۳۶ صفحه
حجم
۲۴۸٫۹ کیلوبایت
تعداد صفحهها
۳۳۶ صفحه
قیمت:
۱۳۵,۰۰۰
۸۱,۰۰۰۴۰%
تومان