بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب قصر آبی | صفحه ۲۰ | طاقچه
تصویر جلد کتاب قصر آبی

بریده‌هایی از کتاب قصر آبی

۴٫۵
(۷۴۴)
«ظاهراً آدم‌هایی که از گربه‌ها خوششان نمی‌آید، همیشه فکر می‌کنند دوست نداشتن آنها تقدس خاصی دارد.»
nilooid
تعجبی نداشت که همسرش جوان‌مرگ شده بود. ولنسی او را به یاد داشت. موجود حساس زیبایی بود. عموجیمز تمام چیزهایی را که او می‌خواست، برایش منع کرده و تمام چیزهایی را که نمی‌خواست، بر سرش خراب کرده بود. او را کشته بود؛ کاملاً هم به‌صورت قانونی این کار را کرده بود. خفه شده بود و از گرسنگی مرده بود.
tazi
"چه بر آن کس که دارد، داده خواهد شد و از آن کس که ندارد، آنچه دارد نیز ستانده خواهد شد"
tazi
با وجود اینکه از مرگ نمی‌ترسید، نسبت به آن بی‌تفاوت نبود. متوجه شد که از آن بیزار است. عادلانه نبود درحالی‌که هیچ‌وقت زندگی نکرده، مجبور باشد بمیرد. درحالی‌که ساعات تاریک سپری می‌شدند، سرکشی در روحش جوشید؛ نه به‌خاطر اینکه هیچ آینده‌ای نداشت، بلکه به‌خاطر اینکه هیچ گذشته‌ای نیز نداشت.
tazi
او که تقریباً از هر چیزی در زندگی می‌ترسید، از مرگ نمی‌ترسید. حتی ذره‌ای هم به نظرش ترسناک نمی‌رسید. و الآن دیگر نیازی نبود از چیز دیگری بترسد. چرا قبل از این از چیزی می‌ترسید؟ چون زنده بود.
tazi
"این مادر کهن‌سال، طبیعت، که تنها به "شوق کار کردن" مشغول به کار است و بیهوده قصد خودنمایی ندارد، هنرمندی بی‌نظیر است. امروز جنگل صنوبرها هم‌نوایی رنگ‌های سبز و خاکستری است. رنگ‌هایش به‌قدری در هم آمیخته‌اند که معلوم نیست هر رنگ کی جای خود را به رنگ دیگر می‌دهد. تنه‌های خاکستری درختان، شاخه‌های سبز، خزه‌های سبز-خاکستری بر زمین سفید پوشیده در سایه‌های خاکستری. با وجود این، کولی پیر یکنواختی دائمی را دوست ندارد. باید ذره‌ای از رنگ‌های دیگر را هم در آن وارد کند. نگاه کنید. آن شاخهٔ صنوبر شکسته به رنگ زیبای قرمز-قهوه‌ای را ببینید که بین دسته‌های خزه‌ها تاب می‌خورد."
Judy
"تمام رنگ‌آمیزی‌های زمستان ظریف و گریزپا هستند. وقتی بعدازظهر کوتاه محو می‌شود و خورشید لبهٔ تپه‌ها را لمس می‌کند، فورانی، نه از رنگ‌ها، که از روح رنگ‌ها تمام جنگل‌ها را در بر می‌گیرد. در واقع چیزی به‌جز رنگ سفید در کار نیست، اما می‌توان حضور ترکیب جادویی سرخ و ارغوانی و رنگین‌کمان اپال‌ها را در سراشیبی‌ها، در دره‌های عمیق و در حاشیهٔ پیچ‌وخم‌های زمین‌های جنگلی احساس کرد. مطمئنید که رنگی در کار است، اما وقتی مستقیم به آن نگاه می‌کنید، محو می‌شود. از گوشهٔ چشم می‌توان آن را دید که آن گوشه پنهان شده. همان‌جایی که یک لحظه پیش، هیچ‌چیز به‌جز سفیدی یکدست دیده نمی‌شد. تنها وقتی‌که خورشید در حال غروب است، یک لحظهٔ گذرا، رنگی واقعی به چشم می‌خورد. بعد جویبار سرخی بر برف‌ها جاری می‌شود و تپه‌ها و رودخانه‌ها را گلگون می‌کند و تاج کاج‌ها را به آتش می‌کشد. تجلی تغییراتی که تنها چند دقیقه دوام می‌آورد و بعد خاموش می‌شود."
Judy
تابه‌حال چنین چیز باشکوهی ندیده بود، آرامشی رنگارنگ. آسمان آبی پرباد، آفتاب که در فضای باز سرزمین افسانه‌ها استراحت می‌کرد، روزهای خیال‌انگیز بلند ارغوانی که با آرامش پاروزنان به موازات ساحل پیش می‌رفتند و رودهای سرخ و طلایی را بالا می‌رفتند، قرص سرخ کامل خواب‌آلودهٔ ماه، طوفان‌های طلسم‌شده‌ای که برگ‌های درختان را می‌دزدیدند و کنار ساحل جمع می‌کردند و سایه‌های شناور ابرها.
Pariya
"اگر بتوانید با کسی نیم ساعت در سکوت بنشینید و بااین‌حال کاملاً راحت باشید، می‌توانید با آن شخص دوست بشوید. اگر نمی‌توانید، هرگز دوست یکدیگر نمی‌شوید و نیازی نیست در این راه وقت تلف کنید."»
Pariya
گرد سال‌ها، عادت‌ها و ترس‌های قدیمی را از وجود خود تکاند. اجازه نمی‌داد او را آشفته کنند.
Pariya
لحظه‌ای که یک زن متوجه می‌شود هیچ دلیلی برای زندگی‌کردن ندارد، نه عشق، نه وظیفه، نه هدف و نه امید، لحظه‌ای به تلخی مرگ است.
Pariya
تنها چیزی که باعث می‌شد کسالت روزهایش را تحمل کند، چشم‌انداز گشت‌وگذارهای رویاگونش در شب بود.
Pariya
وقتی‌که ذهنش به کار افتاد، از خودش پرسید که چه احساسی دارد آدم یک نفر را داشته باشد که با او همدردی کند، یک نفر که واقعاً اهمیت بدهد، که حتی اگر هیچ کار دیگری هم نمی‌کند، فقط دستش را محکم نگه دارد. یک نفر که فقط بگوید: «می‌دانم. ترسناک است، شجاع باش! خیلی زود خوب می‌شوی!»
zahra
این قانون‌شکن هرچه هم که بود یا نبود، خوشحال بود.
𝓪𝓷𝓪𝓱𝓲𝓽𝓪
ترس گناه اصلی است. تقریبا تمام شرهای دنیا ریشه در این دارند که یک نفر از چیزی می‌ترسد.
𝓪𝓷𝓪𝓱𝓲𝓽𝓪
دخترعمه جورجیانای کوچولو آن‌قدرها هم آدم بدی نبود، اما حوصله‌سربر بود، خیلی. همیشه آهارخورده و اتوکشیده بود. همیشه از ابراز احساساتش می‌ترسید. تنها چیزی که واقعاً از آن لذت می‌برد، مراسم ختم بود. تکلیف آدم با یک جنازه معلوم است، دیگر هیچ اتفاقی برای آن نمی‌افتد. اما تا وقتی زندگی پابرجاست، ترس هم وجود دارد.
آنه شرلی
شود. لحظه‌ای که یک زن متوجه می‌شود هیچ دلیلی برای زندگی‌کردن ندارد، نه عشق، نه وظیفه، نه هدف و نه امید، لحظه‌ای به تلخی مرگ است.
آنه شرلی
«هیچ آزادی مطلقی روی زمین وجود ندارد. فقط نوع محدودیت‌هاست که متفاوت و نسبی هستند. تو الآن احساس می‌کنی آزادی، چون از یک محدودیت فوق‌العاده غیرقابل‌تحمل فرار کرده‌ای. ولی واقعاً همین‌طور است؟ تو عاشق من هستی و این یک محدودیت است.»
کاربر ۱۵۲۲۰۲۰
دخترعمه جورجیانا سوگوارانه گفت: «داس، عزیزم، یک روز متوجه می‌شوی که هیچ‌کسی مثل خانوادهٔ آدم نمی‌شود.» ولنسی پند او را دفع کرد: «البته که نمی‌شود. ولی کی دلش می‌خواهد با خانوادهٔ خودش ازدواج کند؟»
کاربر ۱۵۲۲۰۲۰
«ترس گناه اصلی است. تقریبا تمام شرهای دنیا ریشه در این دارند که یک نفر از چیزی می‌ترسد. ترس یک افعی لغزان سرد است که به دور آدم چمبره می‌زند. زندگی با ترس وحشتناک و مهم‌تر از همه، خفت‌بار است.»
ℳℴℎ𝒶𝓂𝒶𝒹𝒾

حجم

۲۴۸٫۹ کیلوبایت

تعداد صفحه‌ها

۳۳۶ صفحه

حجم

۲۴۸٫۹ کیلوبایت

تعداد صفحه‌ها

۳۳۶ صفحه

قیمت:
۱۳۵,۰۰۰
۸۱,۰۰۰
۴۰%
تومان