بریدههایی از کتاب قصر آبی
۴٫۵
(۷۴۴)
ولنسی به این نتیجه رسید، "من فقط یک زندگی دستدوم داشتهام. تمام احساسات عالی زندگی بیتفاوت از کنارم گذشتهاند. حتی عزادار هم نشدهام. و واقعاً هیچوقت عاشق کسی بودهام؟ واقعاً عاشق مادر هستم؟ نه، نیستم! شرمآور باشد یا نه، حقیقت همین است. من او را دوست ندارم، هیچوقت نداشتهام. بدتر از آن، حتی از او خوشم هم نمیآید. پس هیچچیزی راجع به هیچ نوع عشقی نمیدانم. زندگیام خالی بوده، خالی. هیچچیزی از خالیبودن بدتر نیست. هیچچیز!"
Sophie
«"اگر مرگی در کار نبود، چه کسی میتوانست زندگی را تحمل کند؟"»،
کاربر ۲۲۱۸۰۸۴
«ترس گناه اصلی است. تقریبا تمام شرهای دنیا ریشه در این دارند که یک نفر از چیزی میترسد. ترس یک افعی لغزان سرد است که به دور آدم چمبره میزند. زندگی با ترس وحشتناک و مهمتر از همه، خفتبار است.»
کاربر mim_ alf
«زمان واقعاً پرواز میکند!»
کاربر mim_ alf
او یکی از آن آدمهایی بود که زندگی همیشه از کنارشان میگذرد. این یک واقعیت تغییرناپذیر بود.
کاربر mim_ alf
چه دلیلی برای بلندشدن وجود داشت؟ اینهم یک روز دلتنگکنندهٔ دیگر مثل تمام روزهای پیش از آن و پر از کارهای بیمعنی کوچک حوصلهسربر و بیاهمیت بود که نفعی به هیچکس نمیرساند
کاربر mim_ alf
لحظهای که یک زن متوجه میشود هیچ دلیلی برای زندگیکردن ندارد، نه عشق، نه وظیفه، نه هدف و نه امید، لحظهای به تلخی مرگ است.
ولنسی با وحشتی ناگهانی فکر کر
کاربر mim_ alf
از وقتیکه به یاد داشت، زندگیاش یکنواخت و خاکستری، بدون حتی لحظهای به رنگ زرشکی یا ارغوانی بود
کاربر mim_ alf
صرفاً شنیدن اسمش از دهان او شیرینتر از هر نوازشی بود که میتوانست از هرکس دیگری دریافت کند.
Behjat Shafiee
بارنی گفت: «آره، اگر تجربههایت را بخری، مال خودت میشوند. پس دیگر اهمیتی ندارد چقدر به ازای آنها تاوان بدهی. تجربهٔ دیگران هیچوقت جایش را نمیگیرد. دنیای کهنهٔ بامزهای است.»
M.TORABI
این قانونشکن هرچه هم که بود یا نبود، خوشحال بود.
Nstaran
سرپیچی پس از شروع خیلی آسان میشد. در واقع فقط گام اول بود که اهمیت داشت.
مه سیما
هیچکس فکرش را نمیکرد که ولنسی فقط به این خاطر در حضور آنها احمق بود که از آنها میترسید. حالا دیگر از آنها ترسی نداشت. غل و زنجیرهای روحش باز شده بود. کاملاً آماده بود که در فرصت مناسب حرف بزند. در همین زمان، برخلاف گذشته که جرئتش را نداشت، به افکارش اجازه داده بود آزادانه بچرخند.
مه سیما
"جنگلها بهقدری شبیه به انسانها هستند که برای شناختنشان باید با آنها زندگی کنید. پرسهزدنهای گاهوبیگاه از مسیرهای معمول هیچوقت ما را به قلب آنها راه نمیدهد. اگر میخواهیم با آنها دوست بشویم، باید سخت تلاش کنیم و دلشان را با بازدیدهای متعدد صمیمانه در زمانهای مختلف به دست آوریم؛ صبح، ظهر و شب و در تمام فصول؛ بهار، تابستان، پاییز و زمستان.
عطیه
هیچکس دلش برای او تنگ نمیشد. مرگش برای هیچکس کوچکترین اهمیتی نداشت. حتی مادرش هم او را دوست نداشت؛ مادرش که آرزو میکرد بهجای او یک پسر به دنیا آورده بود یا حدأقل یک دختر خوشگل.
TaRi
چشمانش به بندی افتاد که زندگیاش را تغییر داد.
جان فاستر نوشته بود: «ترس گناه اصلی است. تقریبا تمام شرهای دنیا ریشه در این دارند که یک نفر از چیزی میترسد. ترس یک افعی لغزان سرد است که به دور آدم چمبره میزند. زندگی با ترس وحشتناک و مهمتر از همه، خفتبار است.»
ولنسی "جادوی بالها" را بست و سرپا ایستاد. میرفت و دکتر ترنت را میدید.
TaRi
چرا بعضی از دخترها باید همه چیز گیرشان میآمد و بعضی دیگر هیچی؟ عادلانه نبود.
TaRi
هیچوقت برایش سؤال نشده بود که اگر سعی کند راجع به چیز دیگری صحبت کند، چه اتفاقی میتواند بیفتد. میدانست، برای همین هیچوقت امتحانش نمیکرد.
TaRi
ترس از دلخوریهای ناگهانی مادرش، ترس از توهین به عموبنجامین، ترس از تحقیرهای عمهولینگتون، ترس از اظهارنظرهای نیشدار عمهایزابل، ترس از اینکه مورد تأیید عموجیمز واقع نشود، ترس از توهینکردن به نظرات و تعصبات تمام خانواده، ترس از اینکه نتواند حفظ ظاهر کند، ترس از اینکه نظر واقعیاش را راجع به چیزی بیان کند، ترس از فقر در کهنسالی. ترس، ترس، ترس، هیچوقت نمیتوانست از دستش فرار کند. مثل تار عنکبوتی پولادین او را میبست و به دام میانداخت.
TaRi
با تلخی فکر کرد که در تمام طول زندگیاش همیشه از چیزی ترسیده بود.
TaRi
حجم
۲۴۸٫۹ کیلوبایت
تعداد صفحهها
۳۳۶ صفحه
حجم
۲۴۸٫۹ کیلوبایت
تعداد صفحهها
۳۳۶ صفحه
قیمت:
۱۳۵,۰۰۰
۸۱,۰۰۰۴۰%
تومان