بریدههایی از کتاب قصر آبی
۴٫۵
(۷۴۴)
لحظهای که یک زن متوجه میشود هیچ دلیلی برای زندگیکردن ندارد، نه عشق، نه وظیفه، نه هدف و نه امید، لحظهای به تلخی مرگ است.
کاربر ۵۷۸۸۱۲۰
جان فاستر نوشته بود: «ترس گناه اصلی است. تقریبا تمام شرهای دنیا ریشه در این دارند که یک نفر از چیزی میترسد. ترس یک افعی لغزان سرد است که به دور آدم چمبره میزند. زندگی با ترس وحشتناک و مهمتر از همه، خفتبار است.»
گگاب
تمام عمرم سعی کردهام بقیه را راضی کنم و شکست خوردم. بعد از این خودم را راضی میکنم! دیگر هیچوقت به چیزی تظاهر نمیکنم. تمام عمرم با دروغ و تظاهر و طفرهرفتن زندگی کردهام. گفتن حقیقت چه نعمت بزرگی است! ممکن است نتوانم خیلی از کارهایی را که میخواهم، بکنم، ولی دیگر هیچ کاری را که نخواهم، نمیکنم.
مشتاق
آقای بنتلی پرسید: «هیچوقت در زندگیات کاری نکردهای که از انجامش پشیمان باشی؟»
ایبل پرسروصدا سر پرموی سفیدش را خاراند و وانمود کرد که دارد فکر میکند.
بالأخره گفت: «خب، چرا. یک سری خانمها بودند که میتوانستم با آنها آشنا بشوم و نشدم. همیشه از این بابت پشیمان بودهام!»
eli
: «مایهٔ تأسف است که گلهای جنگلی را جمع کنیم. آنها نیمی از افسون خود را به دور از سوسوی نور سبز طبیعت از دست میدهند. برای لذتبردن از گلهای جنگلی، باید آنها را تا زیستگاههای دورافتادهشان دنبال کنیم، با تماشایشان به وجد آییم و بعد درحالیکه دائم به پشت سر خود نگاه میاندازیم، آنها را ترک کنیم و تنها یاد عطر و ملاحت افسونگر آنها را با خود ببریم.»
Faezeh Mokhtari
: «مایهٔ تأسف است که گلهای جنگلی را جمع کنیم. آنها نیمی از افسون خود را به دور از سوسوی نور سبز طبیعت از دست میدهند. برای لذتبردن از گلهای جنگلی، باید آنها را تا زیستگاههای دورافتادهشان دنبال کنیم، با تماشایشان به وجد آییم و بعد درحالیکه دائم به پشت سر خود نگاه میاندازیم، آنها را ترک کنیم و تنها یاد عطر و ملاحت افسونگر آنها را با خود ببریم.»
Faezeh Mokhtari
بعضیوقتها احساس میکنم که برای واقعی بودن بیش از حد خوبی. انگار فقط دارم تصورت میکنم.»
afra
گفت: «زمان واقعاً پرواز میکند!»
ولنسی با قاطعیت گفت: «به نظر من زمان میخزد.»
کاربر ۵۶۳۹۵۱۳
"وقتی نمیتوانی طعمه به قلاب کنی، رفتن پی ماهیگیری بیفایده است."
کاربر ۵۶۳۹۵۱۳
درحالیکه ساعات تاریک سپری میشدند، سرکشی در روحش جوشید؛ نه بهخاطر اینکه هیچ آیندهای نداشت، بلکه بهخاطر اینکه هیچ گذشتهای نیز نداشت.
کاربر ۵۶۳۹۵۱۳
درحالیکه تمام استیرلینگها به کلیسای انگلیسیها میرفتند. اما ولنسی بین شر بیوفایی به خانواده و دریای عمیق هیاهو و پرچانگی و نصیحت، به نظرش رسید بهتر است که شانسش را با شر بیوفایی امتحان کند.
fatemeh norozi
لحظهای که یک زن متوجه میشود هیچ دلیلی برای زندگیکردن ندارد، نه عشق، نه وظیفه، نه هدف و نه امید، لحظهای به تلخی مرگ است.
fatemeh norozi
"من از مردی خوشم میآید که چشمهایش بیشتر از دهانش حرف بزنند."
پریسا همانی
ولنسی رنگپریده و بیجان، ماه را تا زمانیکه در طلوع سرزندهٔ روز رنگ باخت و جان داد، تماشا کرد. دریاچهٔ کوچکی در زمین پشت خانه زیر نور طلوع مثل یک نیلوفر طلایی غولپیکر درخشید.
BookWorld
«هیچ آزادی مطلقی روی زمین وجود ندارد. فقط نوع محدودیتهاست که متفاوت و نسبی هستند. تو الآن احساس میکنی آزادی، چون از یک محدودیت فوقالعاده غیرقابلتحمل فرار کردهای. ولی واقعاً همینطور است؟ تو عاشق من هستی و این یک محدودیت است.»
windy
یادش افتاد که وقتی در مدرسه دستور زبان میخواند، از زمانهای ماضی و بعید بدش میآمد. همیشه به نظرش ترحمانگیز میآمدند. "من بودم" یعنی همه چیز رخ داده و به آخر رسیده.
Naarvanam
بارنی قسم میخورد: «یک بشقاب سیب، آتش شومینه و یک کتاب خوب برای خواندن جایگزین خوبی برای بهشت است.»
Naarvanam
اما بعضیوقتها ولنسی خودش را روی پوست گرگها جمع میکرد، رمان میخواند و با خیال راحت با صدای بلند میخندید. چون بارنی از آن آدمهای اعصابخردکن نبود که هروقت میشنوند کسی در حال خواندن چیزی با صدای بلند میخندد، با خونسردی میپرسند: «به چی میخندی؟»
Naarvanam
"دیگر وقتی مرگ به سراغم بیاید، زندگیام را کردهام
Naarvanam
هولمز میگوید که رنگ اندوه "صفحات پیشین زندگی را هم آلوده میکند"، اما ولنسی متوجه شد که رنگ سرخگون شادی او هم تمام صفحات زندگی پیشین یکنواختش را رنگآمیزی کرده.
Naarvanam
حجم
۲۴۸٫۹ کیلوبایت
تعداد صفحهها
۳۳۶ صفحه
حجم
۲۴۸٫۹ کیلوبایت
تعداد صفحهها
۳۳۶ صفحه
قیمت:
۱۳۵,۰۰۰
۸۱,۰۰۰۴۰%
تومان