بریدههایی از کتاب قصر آبی
۴٫۵
(۷۴۴)
نمیتوانست وقتی کس دیگری به حالش دل نمیسوزاند، خودش این کار را بکند؟
لوبیای خوش خنده`
از خودش پرسید که چه احساسی دارد آدم یک نفر را داشته باشد که با او همدردی کند، یک نفر که واقعاً اهمیت بدهد، که حتی اگر هیچ کار دیگری هم نمیکند، فقط دستش را محکم نگه دارد. یک نفر که فقط بگوید: «میدانم. ترسناک است، شجاع باش! خیلی زود خوب میشوی!»
لوبیای خوش خنده`
نمیخواهم ساکت باشم. تمام زندگیام ساکت بودهام. اگر بخواهم، جیغ میکشم. مجبورم نکنید که بخواهم.
لوبیای خوش خنده`
ولی میدانید، ما همه مردهایم، تمام خاندان استیرلینگ. بعضیهامان دفن شدهایم و بعضیهامان نه، حدأقل نه هنوز.
لوبیای خوش خنده`
تا وقتی زندگی پابرجاست، ترس هم وجود دارد.
لوبیای خوش خنده`
تمام عمرم سعی کردهام بقیه را راضی کنم و شکست خوردم. بعد از این خودم را راضی میکنم! دیگر هیچوقت به چیزی تظاهر نمیکنم.
لوبیای خوش خنده`
"من فقط یک زندگی دستدوم داشتهام. تمام احساسات عالی زندگی بیتفاوت از کنارم گذشتهاند. حتی عزادار هم نشدهام. و واقعاً هیچوقت عاشق کسی بودهام؟ واقعاً عاشق مادر هستم؟ نه، نیستم! شرمآور باشد یا نه، حقیقت همین است. من او را دوست ندارم، هیچوقت نداشتهام. بدتر از آن، حتی از او خوشم هم نمیآید. پس هیچچیزی راجع به هیچ نوع عشقی نمیدانم. زندگیام خالی بوده، خالی. هیچچیزی از خالیبودن بدتر نیست. هیچچیز!"
لوبیای خوش خنده`
"اینقدر کارهای بد کمی انجام دادهام که مجبورند به همان قدیمیها چنگ بیندازند! من هیچوقت حتی با کسی دعوا هم نکردهام. من هیچ دشمنی ندارم. چقدر بیبخارم که هیچوقت حتی یک دشمن هم نداشتهام!"
لوبیای خوش خنده`
من هیچوقت در زندگیام یک ساعت کامل خوشحال نبودهام، هیچوقت. من فقط یک موجود بیاهمیت و بیهویت بودهام.
لوبیای خوش خنده`
او که تقریباً از هر چیزی در زندگی میترسید، از مرگ نمیترسید. حتی ذرهای هم به نظرش ترسناک نمیرسید. و الآن دیگر نیازی نبود از چیز دیگری بترسد. چرا قبل از این از چیزی میترسید؟ چون زنده بود.
لوبیای خوش خنده`
جان فاستر نوشته بود: «ترس گناه اصلی است. تقریبا تمام شرهای دنیا ریشه در این دارند که یک نفر از چیزی میترسد. ترس یک افعی لغزان سرد است که به دور آدم چمبره میزند. زندگی با ترس وحشتناک و مهمتر از همه، خفتبار است.»
لوبیای خوش خنده`
ولنسی با اندوه فکر کرد که چه احساسی دارد که یک نفر آدم را بخواهد، که به او احتیاج داشته باشد. هیچکسی در تمام دنیا به او احتیاج نداشت، یا اگر یکدفعه از دنیا محو میشد، هیچکسی کمبودی در زندگیاش احساس نمیکرد.
لوبیای خوش خنده`
خیلی چیزها بود که ولنسی هیچوقت جرئت نمیکرد انجام بدهد.
با تلخی فکر کرد که در تمام طول زندگیاش همیشه از چیزی ترسیده بود.
لوبیای خوش خنده`
چه دلیلی برای بلندشدن وجود داشت؟ اینهم یک روز دلتنگکنندهٔ دیگر مثل تمام روزهای پیش از آن و پر از کارهای بیمعنی کوچک حوصلهسربر و بیاهمیت بود که نفعی به هیچکس نمیرساند.
لوبیای خوش خنده`
از وقتیکه به یاد داشت، زندگیاش یکنواخت و خاکستری، بدون حتی لحظهای به رنگ زرشکی یا ارغوانی بود.
لوبیای خوش خنده`
تنها نکتهای که ولنسی راجع به اتاقش دوست داشت، این بود که اگر میخواست، میتوانست شبها تنهایی در آن گریه کند.
لوبیای خوش خنده`
ترس گناه اصلی است. تقریبا تمام شرهای دنیا ریشه در این دارند که یک نفر از چیزی میترسد. ترس یک افعی لغزان سرد است که به دور آدم چمبره میزند. زندگی با ترس وحشتناک و مهمتر از همه، خفتبار است.»
Yazdian_z78
"و مجبورم به زندگی ادامه بدهم، چون نمیتوانم از آن دست بکشم. شاید مجبور بشوم هشتاد سال زندگی کنم. خیلی وحشتناک است که مجبوریم اینقدر زندگی کنیم! فکرش حالم را به هم میزند."
nrgs612
با وجود اینکه از مرگ نمیترسید، نسبت به آن بیتفاوت نبود. متوجه شد که از آن بیزار است. عادلانه نبود درحالیکه هیچوقت زندگی نکرده، مجبور باشد بمیرد. درحالیکه ساعات تاریک سپری میشدند، سرکشی در روحش جوشید؛ نه بهخاطر اینکه هیچ آیندهای نداشت، بلکه بهخاطر اینکه هیچ گذشتهای نیز نداشت.
کاربر ۶۹۱۲۹۳۰
آرزومندانه گفت: «ایکاش قبل از اینکه بمیرم، بتوانم فقط یک تپهٔ خاک کوچک برای خودم داشته باشم.»
n.l.r
حجم
۲۴۸٫۹ کیلوبایت
تعداد صفحهها
۳۳۶ صفحه
حجم
۲۴۸٫۹ کیلوبایت
تعداد صفحهها
۳۳۶ صفحه
قیمت:
۱۳۵,۰۰۰
۸۱,۰۰۰۴۰%
تومان