- طاقچه
- داستان و رمان
- رمان
- کتاب برفک
- بریدهها
بریدههایی از کتاب برفک
۳٫۶
(۲۷)
مردم برای همینه که میرن تعطیلات. نه برای استراحت و خوش گذروندن و دیدن جاهای جدید، میخوان از مرگی فرار کنن که تو چیزهای روزمره وجود داره.
شراره
بیشتر ما احتمالاً مرگ خودمون رو دیدیم ولی نمیدونیم چهطور تصویرش رو احضار کنیم. شاید وقت مردن اولین چیزی که میگیم این باشه: این حس برام آشناست، من قبلاً اینجا بودم.
شراره
«چرا فکر میکنیم این اتفاقها قبلاً افتاده؟ سادهست چون. قبلاً اتفاق افتادن، تو ذهنمون، تصاویری از آینده. با توجه به ساختار فعلی نظام خودآگاهمون ما قادر نیستیم این پیشآگاهیها رو پردازش کنیم. اینها عملاً چیزهای فراطبیعی هستن. آینده رو میبینیم ولی یاد نگرفتیم چهطوری این تجربه رو پردازش کنیم. برای همین این پیشآگاهی تا زمان تحقق پنهان باقی میمونه، تا زمانی که با اتفاق رودررو بشیم. حالا آزادیم که به خاطرش بیاریم، به عنوان چیزی آشنا تجربهش کنیم.
شراره
هر پیشرفتی توی دانش و تکنیک یه مرگ جدید همراه خودش میآره، یه گونهٔ نو. مرگ مثل یه ویروس خودش را با محیط تطبیق میده.
شراره
«نویسندگان باید با سیستمها مخالفت کنند. نوشتن علیه قدرت مهم است، علیه شرکتها، دولت و نظام مصرف و سرگرمیهای سستیآور. بهنظرم وظیفهٔ نویسندگان است که با چیزها ستیز داشته باشند، باید با هر چه که قدرت قصد تحمیلش را دارد مخالفت کنند.»
شراره
من همهٔ چیزهایی را که تا آن زمان اتفاق افتاده بود به تمام همسرهایم گفته بودم. هر چند که هر چهقدر ازدواجها بیشتر میشوند حرفهای گفتنی افزایش مییابند. ولی وقتی میگویم به بیپردهگویی کامل اعتقاد دارم الکی نمیگویم، برایم شبیه بازیهای پیشپاافتاده یا افشاگریهای سطحی نیست. یکجور خودسازی است، پاسداشت اعتماد. عشق به ما کمک میکند تا هویتی پدید آوریم آنقدر خاطرجمع که راحت بتواند خود را تحت حمایت و توجه فردی دیگر قرار دهد.
teOdOr
«همین دیروز چی خوندم؟ تعداد کسانی که امروز مُردن از مجموع تمام مُردههای تاریخ بشریت بیشتره. یکی بیشتر چه فرقی میکنه؟ من یکی که ترجیح میدم موقع تلاش برای ثبت اسم اورست مرکاتور توی کتاب رکوردها بمیرم.»
صبا بانو:)
بهنظرم اشتباهه که آدم حس مرگ رو از دست بده، حتا ترس از مرگ رو. مرگ مرزی نیست که بهش نیاز داریم؟ به زندگی یهجور بافت نفیس نمیده؟ حس معنادار بودن؟ آدم باید از خودش بپرسه که ممکن بود بدون آگاهی از یه خط پایان، حد یا مرز، کارهاش زیبایی یا معنا داشته باشه؟»
صبا بانو:)
«وقتی بچه بودی از تصور مُردن خودت چهقدر کیف میکردی؟»
گراپا گفت «بچگیم رو بیخیال شو، هنوز هم این کار رو میکنم، همیشه. هر وقت چیزی کلافهم میکنه تمام دوستان و خانواده و همکارهام رو تصور میکنم که دور تابوتم جمع شدن. تمامشون خیلیخیلی ناراحتن از اینکه چرا موقع زنده بودنم با من مهربونتر نبودن. ترحم به خود چیزیه که برای حفظش خیلی تلاش کردم. چرا به خاطر بزرگ شدن بگذارمش کنار؟ بچهها توی ترحم به خود اُستادن، این یعنی هم طبیعیه و هم مهم. تصور مرگ خود پستترین و کثیفترین و ارضاکنندهترین شکل ترحم به خودِ کودکانهست.
صبا بانو:)
«خود این ایده، خود وجودش، اینهمه ذکاوت و ابتکار. از یهطرف با تمام وجود تحسینش میکنم. این رو که یک سری آدم وجود دارن که چنین چیزهایی رو از هیچ خلق میکنن. یه میکروب ابرخوار، هر چی. تعجب آدم تمومی نداره. الان تمام شگفتیهای باقیمونده تو دنیا میکروسکوپی هستن. البته من مشکلی ندارم. چیزی که منو میترسونه اینه که آیا به همهچیز خوب فکر کردن؟ عواقب هر چیزی رو در نظر گرفتن؟»
صبا بانو:)
«این ذات مرگ مدرنه. زندگیش از ما مستقله. منزلت و گسترهش روبهافزایشه. دامنهای داره که هرگز نداشته. ما اون رو عینی بررسی میکنیم. ظاهرش رو پیشبینی میکنیم، ردش رو توی بدنمون پِی میگیریم. ازش عکسهای مقطعی میگیریم، لرزهها و امواجش رو ضبط میکنیم. هرگز تا این حد بهش نزدیک نبودیم. تا این اندازه به عادات و رفتارش آشنایی نداشتیم. از نزدیک میشناسیمش. ولی اون همچنان رشد میکنه، وسعت و قلمروش افزایش پیدا میکنه، خروجیهای جدید، مجاری و اهداف جدید.
هر چی بیشتر یاد میگیریم بیشتر رشد میکنه. این یهجور قانون فیزیکیه؟ هر پیشرفتی توی دانش و تکنیک یه مرگ جدید همراه خودش میآره، یه گونهٔ نو.
صبا بانو:)
آیندهٔ پیشگوییشده توسط مجلات زرد، با مکانیسم چرخش از امید به وقایع آخرالزمانی، شاید خیلی از وضعیتی که درش قرار داشتیم دور نبود.
صبا بانو:)
در ذات اهالی شهرهای کوچک است که به شهرهای بزرگ بدبین باشند، از این اخلاقشان لذت میبرند. همهٔ قوانین الزامآوری که ممکن است از یک مرکز ایدهها صادر شوند و همینطور تمام انرژیهای فرهنگی، فاسد محسوب میشوند، یکجور هرزهنگاری. اوضاع در شهرهای کوچک از این قرار است.
صبا بانو:)
ازم میپرسد چرا استوارترین خانوادهها متعلق به توسعهنایافتهترین جوامع هستند. میگوید جهل حربهٔ بقاست. جادو و خرافات بههم میپیوندند و بنیان سُنَنِ قوم میشوند. جایی که واقعیت عینی بهغلط تفسیر میشود خانواده مستحکمتر است.
صبا بانو:)
خانواده مهد تمام اطلاعات غلط دنیاست. فکر کنم در زندگی خانوادگی چیزی وجود دارد که گزارههای اشتباه تولید میکند. نزدیکی بیشازحد، سروصدا و گرمای بودن. شاید چیزی حتا عمیقتر، مثل نیاز به بقا. موری میگوید ما موجوداتی هستیم شکننده و آسیبپذیر در محاصرهٔ دنیایی از حقایق ستیزهجو. حقایقی که شادی و امنیت ما را تهدید میکنند. هر چه بیشتر در طبیعتِ چیزها تعمق میکنیم بهنظر میآید شالودهمان سستتر میشود. خانواده ما را از جهان جدا میکند.
صبا بانو:)
مردم جمع میشدن تا در برابر مرگِ خودشون یه سپر محافظ تشکیل بدن. تبدیل شدن به جمعیتْ یعنی تاراندن مرگ.
صبا بانو:)
«متأسفم که بچهها رو نیاوردید. من دوست دارم بچههای کوچک رو بشناسم. این جامعهٔ بچههاست. من به دانشجوهام میگم که شماها همین الانش برای ایفای نقش توی ساخت جامعه پیر شدین. دقیقهبهدقیقه از هم دورتر میشن. بهشون میگم: حتا همین لحظه که اینجا نشستیم، دارین چرخزنان از هسته فاصله میگیرین و شناساییتون به عنوان یه گروه سختتر میشه و کمتر میتونین هدف تبلیغاتچیها و انبوهسازان فرهنگ قرار بگیرین. بچهها واقعاً جهانی هستن. ولی شماها ازتون گذشته، کمکم دارین رانده میشین، با محصولاتی که مصرف میکنین احساس بیگانگی میکنین. برای کی ساخته شدن؟ جای شما تو جریان بازار کجاست؟ بهمحض اینکه از دانشگاه میآین بیرون چیزی نمیگذره که تنهایی و نارضایتی عمیق مصرفکنندههایی رو تجربه میکنین که هویت جمعیشون رو از دست دادن. بعد مدادم رو میزنم روی میز تا روی این تأکید کنم که زمان به شکل تهدیدکنندهای در حال گذره.»
صبا بانو:)
«تبتیها سعی میکنن مرگ رو به همون شکلی که هست ببینن. مرگ پایان وابستگی به چیزهاست. درک این حقیقت ساده خیلی مشکله. ولی تا دست از انکار مرگ میکشیم، این امکان رو پیدا میکنیم که با آرامش سمت مرگ بریم و بعد تولد دوبارهٔ رَحِمی رو تجربه کنیم یا زندگی پس از مرگ یهودی ـ مسیحی یا خروج از بدن یا سفر با یوفو یا هر چی که دوست داری بهش بگی. میتونیم این کارها رو با چشم باز بکنیم، بیترس و وحشت. مجبور نیستیم تصنعی به زندگی آویزون بشیم، به مرگ هم همینطور. ما فقط به سمت در تاشو راه میریم، همین. امواج و تشعشع. ببین چهقدر همهچیز رو نورپردازی کردن. این مکان جداست از بقیهٔ جاها، خودبسندهست. بیزمان. یه دلیل دیگه برای اینکه منو یاد تبت بندازه. توی تبت مُردن یه هنره. یه کاهن میآد تو، میشینه، به خانوادهٔ گریان میگه برن بیرون و در رو قفل میکنه. درها و پنجرهها همه کیپ بسته میشن. کار مهمی پیش رو داره. سرودها، اعداد رمزی، طالعبینیها، دعاها. اینجا ما نمیمیریم، خرید میکنیم. ولی تفاوتْ خیلی نامحسوستر از چیزیه که فکر میکنی.»
صبا بانو:)
«اصطبل قبل از اینکه ازش عکس بگیرن چهجور جایی بوده؟ چه شکلی بوده؟ با بقیهٔ اصطبلها چه فرقی داشته؟ چه شباهتی داشته؟ ما نمیتونیم به این سؤالات جواب بدیم چون تابلوها رو خوندیم، آدمهای در حال عکس گرفتن رو دیدیم. ما نمیتونیم از این فضا خارج بشیم. ما بخشی از این فضا هستیم. ما اینجاییم، ما اکنونیم.»
صبا بانو:)
«ما اینجا نیومدیم که یه تصویر ثبت کنیم، ما اینجاییم تا یه تصویر رو ادامه بدیم. هر عکس حالوهوای اینجا رو تقویت میکنه. احساسش میکنی جک؟ انباشت انرژیهای بینام.»
صبا بانو:)
حجم
۳۹۳٫۹ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۴
تعداد صفحهها
۳۴۰ صفحه
حجم
۳۹۳٫۹ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۴
تعداد صفحهها
۳۴۰ صفحه
قیمت:
۷۶,۰۰۰
۳۸,۰۰۰۵۰%
تومان