بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب پاییز پرستوی سفید | صفحه ۳ | طاقچه
تصویر جلد کتاب پاییز پرستوی سفید

بریده‌هایی از کتاب پاییز پرستوی سفید

انتشارات:نشر خاموش
دسته‌بندی:
امتیاز:
۴.۵از ۱۱ رأی
۴٫۵
(۱۱)
کاش من و جیران هم کنارِ هم به‌خواب می‌رفتیم و صدسالِ دیگر وسط یک سرزمین دیگر بیدار می‌شدیم. آن‌وقت نه کسی می‌شناخت‌مان و نه از کسی می‌ترسیدیم. لازم هم نبود حرف‌های‌مان را هی از این‌وآن قایم کنیم.
n re
یک‌کارِ دیگر هم خوب از دست‌مان برمی‌آید: رقص. خوب می‌رقصیم. بیشتر آن‌هایی که خوب فوتبال بازی می‌کنند، رقص خوبی هم دارند. شاید اصلاً به‌همین‌خاطر است که فوتبال‌مان هم قشنگ و دیدنی است. صدای سازونقاره، نی‌انبان یا اُرگ که بلند بشود، همه در چشم‌به‌هم‌زدنی از راه می‌رسند. درست مثل بُراده‌های آهن که دورِ آهن‌ربا جمع می‌شوند. فرقی هم نمی‌کند عروسی مالِ کیست. همین که توی یکی از کوچه‌های حیدرآباد باشد، به ساعت نمی‌کشد که بچّه‌حیدرآبادی‌ها اگر زیر لحاف هم باشند، مثل آدم‌هایی که از خودشان اختیاری ندارند، از جا بلند می‌شوند و رقص‌کنان از خانه‌های‌شان می‌زنند بیرون. می‌بینی که چندنفر همین‌طور دارند می‌رقصند و می‌دوند به طرف کوچه‌ای که صدای اُرگ از آن بلند شده. به اوّل کوچه که می‌رسند، رقص‌شان را با آهنگی که صدایش می‌آید، هماهنگ می‌کنند. رقص‌کنان وارد عروسی‌خانه می‌شوند و مستقیم می‌روند وسط میدان. همه برای‌شان کِل می‌زنند و ولوله‌ای می‌افتد توی میدان رقص.
n re
بعضی‌وقت‌ها خیلی سخت است که آدم به‌گریه نیافتد.
n re
نمی‌دانم چرا بعضی از آدم‌ها انگار قسم خورده‌اند که هر جا پا می‌گذارند سراندرپای آنجا را به گند بکشند. بعضی از آدم‌ها اصلاً نیاز هم نیست چیزی بگویند. حتّی نیاز نیست حرکت خاصی بکنند. همین که نگاهت کنند یا اخمی به دک‌وپوزشان بیاورند، خستگی و تنهایی توی تنت می‌ماسد. امان از آدم‌هایی که انگار قسم خورده‌اند که هرجا رسیدند حالِ بدِ آدم‌ها را بدتر کنند!
n re
زل زده‌ام به چشم‌هایش. چشم‌هایی که انگار هزارهزار رمزوراز دارند و به قول بُوْجی تا خانه کسی را خراب نکنند دست‌بردار نیستند.
n re
کارِ دل، خیلی بالاوپایین داره! نمی‌تونم بگم دنبالِ دلت نرو.
n re
تا وقتی هم اونجا بود اصلاً حواسم نبود که بعداً یه‌هو دلم براش تنگ می‌شه. فقط وقتی برگشتم خونه دیدم دلم می‌خواد زود ببینمش
n re
«تنها دلیل من که خدا هست و این جهان زیباست، لبخندِ چشم توست ...».
n re
پشیمونی کارای نکرده، دل آدمو خون می‌کنه. آدمو پیر می‌کنه. پشیمونیِ راه‌های نرفته آدمو خوردوخمیر می‌کنه
n re
اگه آدم مثلاً چیزیو دوست داشته باشه و بخواد بِره دنبالش... بخواد بره دنبالش ولی بترسه همه مسخره‌ش کنن، بترسه از این‌که خنده‌زارِ مردم بشه، باید چه کار کنه؟ - هوم! نباید بترسه! آدمی که بترسه خودشو مفت می‌فروشه. مفت! اون چیزی رو هم که دوست داره پای‌مال می‌کنه. اگه دلت چیزیو خواست، خب، برو دنبالش. آدم که همیشه فرصت نداره بِره دنبال چیزی که خاطرشو می‌خواد.
n re
عجیب است که حتماً نباید سال‌ها بگذرد تا بزرگ بشوی. گاهی فقط یک بعدازظهر، یک شب کافی است که از دنیای بچّگی پرتت کند بیرون.
n re
بعدها فهمیدم لازم نیست جلوی ننه حتماً با دهان‌مان چیزی بگوییم تا او حرف‌های‌مان را بشنود.
n re
تابه‌حال آدم‌های زیادی را دوست داشته‌ام و دلم هم برای آدم‌های زیادی تنگ شده. آدم‌هایی از زن و مرد و با هر سن‌وسالی. اما این بار فقط دوست‌داشتن و دلتنگ‌شدن نیست. چیزِ ترسناک و ناشناخته‌ای است. چیزی که به این سادگی‌ها نمی‌توان اسمی برایش پیدا کرد.
n re
عطر خنکی که توی موهای خرمایی‌اش پیچیده بود، انگار تمام سینه‌ام را پُر کرده. پیش خودم فکر می‌کنم مگر می‌شود آدم از دیدن یک آدم دیگر یا از بوی عطر یک‌نفرِ دیگر به این روز بیفتد.
n re
. از نظر بابا، تمام کارهای هیجان‌آورِ دنیا «خربازی» است: کاراته‌بازی، فوتبال، ترّقه‌بازی و هر کاری که سروصدا و هیجان داشته باشد.
محبوبه غلامی
لبخندی که یک بار بیشتر صاحبش را ندیده‌ام و حتّی اسم او را نمی‌دانم. اصلاً اسمش چیست؟ چه اسمی می‌تواند آن‌قدرها خوب باشد که به او بیاید؟ پیش خودم می‌گویم اسم او هر چه هست، از این اسم‌هایی که همهٔ دخترها دارند، نیست. یکی از این اسم‌هایی که هر روز اینجاوآنجا می‌شنویم. اسم او حتماً یک کلمهٔ سحرآمیز است. یک کلمهٔ دست‌نخوردهٔ باطراوت. کلمه‌ای که با هر لحنی بگویی یا بخوانی‌اش، قشنگ است. مگر می‌شود کسی که چنان لبخندی دارد و آن همه زندگی از نگاهش می‌جوشد، یک اسم معمولی داشته باشد؟
محبوبه غلامی
دلشو نشکن! دلِ زن مثل حبابِ روی آب چشمه‌ست. باید دنیایی حوصله به خرج بدی تا دلشو به دست بیاری. ولی وقتی هم دلش به چنگت افتاد، دیگه هزارتا برنو هم نمی‌تونه تو رو از دلش بیرون کنه. دل زن، معجزهٔ خداست.
*Zahra*
پیرمردها که پابه‌توپ می‌شوند، افضل شروع می‌کند به گزارشِ بازی. درست مثل گزارشگرهای تلویزیون. حتّی از آن‌ها هم بهتر: «به نام خدا. ورزشگاه سَن دیه‌گو حیدرآباد. دمای هوا بیست‌وهفت درجه سانتیگراد و ساعت به وقت محلی شش‌وده دقیقهٔ بعدازظهر. مصافِ دو تیمِ قدرتمند حیدرآباد و میانجنگل. وسطِ میدان، کاپتان خوزه نورالله شروع‌کنندهٔ بازی خواهد بود. پاس برای آنتونیو جان‌قلی. پاس بغل‌پا و روبه‌جلو برای لوییس خیرالله. خیرالله به پاتریک رضامراد. توی یه‌وجب‌جا چه می‌کنه این پاتریک رضامراد...».
*Zahra*
کاش هرآدمی دونفر بود یا اصلاً چندنفر. مثلاً همین آقای نادری کاش دونفر بود: یکی نادری معلمِ ریاضی و یکی هم نادری غیرِمعلم ریاضی. آقای نادری، آقای نادریِ غیرِمعلّمِ ریاضی، جلو می‌آید و بازوی عدنان را می‌گیرد. با دست پهن و بزرگش اشک‌های عدنان را پاک می‌کند: «مرد که گریه نمی‌کنه، عدنان! چی شده پسر؟ کسی طوریش شده؟». عدنان سرش را جلو می‌برد و یواش می‌گوید: «آقا، بابام رو بردن زندان. خونه‌خراب شدیم، آقا!». این را که می‌گوید، گریه امانش نمی‌دهد. می‌افتد به هق‌هق. آقای نادری دستش را می‌گیرد و می‌بَرَدش بیرون کلاس. درِ گوشش چیزهایی می‌گوید. بعد تا دمِ در مدرسه با آن‌ها می‌رود. عدنان و خواهرهایش که می‌روند، کمی دمِ در مدرسه می‌ماند و بعد به کلاس برمی‌گردد. قدم‌هایش انگار قوّت همیشگی را ندارند. غباری از غصه و نگرانی روی صورتش سایه انداخته. می‌رود پشت میز می‌نشیند. با بی‌حوصلگی رو می‌کند به من: «بقیهٔ تمرینو بنویس!». نمی‌دانم چرا یک‌هو دلم می‌خواهد بروم و دست‌های آقای نادری را ببوسم. آقای نادری معلّم ریاضی و غیرِمعلّم ریاضی. همین آقای نادری که هست. همین آقای نادری که گاهی کفِ دست‌های‌مان را با کابل و شلنگ سیاه می‌کند. همین آقای نادری که امروز اشک‌های عدنان را از صورتش پاک کرد و تا دمِ در مدرسه همراه او و خواهرهایش رفت.
*Zahra*

حجم

۲۹۲٫۱ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۶

تعداد صفحه‌ها

۳۰۸ صفحه

حجم

۲۹۲٫۱ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۶

تعداد صفحه‌ها

۳۰۸ صفحه

قیمت:
۱۵,۰۰۰
تومان
صفحه قبل۱۲
۳
صفحه بعد