بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب به من گفتند تنها بیا | صفحه ۳ | طاقچه
تصویر جلد کتاب به من گفتند تنها بیا

بریده‌هایی از کتاب به من گفتند تنها بیا

نویسنده:سعاد مخنت
دسته‌بندی:
امتیاز:
۳.۷از ۹۵ رأی
۳٫۷
(۹۵)
نجف، نمادی قدرتمند از مقاومت و جهادطلبی شیعه است.
ف_حسنپوردکان
پرسید: «برای چه کسی مهم است که حقیقت چیست؟ واقعاً فکر می‌کنید برای کسی مهم است که حقیقت چیست؟ چقدر ساده‌اید؟ فکر می‌کنید زندگی عراقی‌ها برای آمریکایی‌ها مهم است؟ فکر می‌کنید دانستن این واقعیت که ما هیچ ربطی به ۱۱ سپتامبر یا سلاح کشتار جمعی نداریم، فرقی به حال آمریکا دارد؟»
ف_حسنپوردکان
گفتند که علیه مردم آمریکا حرفی نمی‌زنند چون «ما می‌دانیم مردم آمریکا خوب هستند»؛ اما مخالف دخالت‌های آمریکا در امور خاورمیانه بودند. پرسیدم: «اگر شما با اسرائیل مشکل دارید چرا به آمریکا حمله می‌کنید؟» یکی از آن‌ها گفت: «آمریکا از اسرائیل حمایت می‌کند.»
ف_حسنپوردکان
همیشه به گربه‌های محل غذا می‌داد و می‌گفت که حضرت محمد با گربه‌ها مهربان بود. پس ما هم باید با آن‌ها رفتار خوبی داشته باشیم.
ف_حسنپوردکان
قدرتمندترین افراد آن‌هایی بودند که قادر به خواندن و نوشتن بودند، چون آن‌ها بودند که می‌توانستند وقایع را برای دنیا روشن کنند و تاریخ را بنویسند.
ف_حسنپوردکان
یک بار وقتی بچه بودم از او پرسیدم که این سوختگی‌های روی دست‌ها و بازویش چیست، گفت یادگاری خاکستر سیگار سربازان فرانسوی است که روی پوست او خاموش کرده‌اند. جای شلاق و شکنجه هنوز روی پشتش بود.
ف_حسنپوردکان
مادربزرگ همیشه می‌گفت: «در اسلام، هرگز زنان را دست کم نگیر.»
ف_حسنپوردکان
در طول این سال‌ها شغلم من را در معرض نفرت دیگران قرار داده؛ از آلمان، محل تولدم گرفته تا عراق و پاکستان، هم در میان مسلمانان و هم در میان مسیحیان. این روزها مردم تمایل دارند روزنامه‌نگاران جانب یک طرف را بگیرند، اما این شغل من نیست.
f.m
خانمی نزدیک ورودی هتل نشسته بود، با تلفنش صحبت می‌کرد و فریاد می‌زد: «همهٔ خیابان‌ها را بستند. گند بزنند این مسلمان‌ها را، حتماً دوباره می‌خواستند کافرها را بکشند.»
f.m
گفتم: «شیخ، صادقانه می‌پرسم، فکر می‌کنید به سردردش بیارزد؟» مهربان اما کمی شیطنت‌آمیز گفت: «شاید حق با تو باشد. زن بیشتر، سردرد بیشتر. اما برای داشتن بچه‌های بیشتر به کار می‌آید. البته من بدون اجازهٔ همسر اول، زن دوم نمی‌گیرم. اما خودش می‌خواهد، خودش دوست دارد یکی در کار خانه کمکش کند.» با خودم گفتم: بسیار هم عالی.
f.m
باید یادداشت می‌کردم اما شیخ گفت: «نوشتن کافی است. الآن زمان سؤال‌های مهم‌تر است. بیا درمورد زندگی صحبت کنیم. می‌دونی خواهر سعاد، من دنبال همسر دوم هستم. چیزهای خوبی راجع به زن‌های آلمانی شنیدم. شنیدم خواسته‌های شوهرشان را از لب‌هایش می‌خوانند. فکر می‌کنم تو هم باید همین‌طور باشی.» یاد یکی از جهادگرایان زرقا افتادم که پیامک داده بود و با همین جمله‌ها ابراز احساسات کرده بود، یاد آن روزی افتادم که جوک ازدواجم با داماد شاکر العبسی پیچیده بود.
f.m
اغلب همکاران آمریکایی‌ام ازدواج کرده بودند و بچه داشتند، همین باعث شد به فکر پیداکردن همسر و ساختن یک خانواده بیفتم؛ البته نه با یکی از شیوخ جهادگرا که دنبال زن دوم یا سوم بودند.
f.m
وقتی پسر بیرون رفت، قائم‌مقام رو به من کرد. «بگو ببینم خواهر سعاد ازدواج کردی؟» دوباره شروع شد. از وقتی برای اولین‌بار به عراق رفته بودم و مصاحبه با افراطی‌ها و جهادگراها را شروع کرده بودم، مسئلهٔ ازدواج من پای ثابت همهٔ صحبت‌ها بود. پرسیدم: «چطور؟ می‌خواهید تجدید فراش کنید؟»
f.m
مرد دیگر در مقابل ما چند متر دورتر نشست و تفنگش را به سمت من نشانه گرفت. به فخر نگاه کردم که رنگ از رویش پریده بود. کاملاً مطمئن بودم انتظار چنین پذیرایی‌ای را نداشته است. از خودم پرسیدم نفر بعدی کیست.
f.m
اما سربازان آمریکایی در عراق مهربان نبودند. فهمیدم که بیشتر سربازان آمریکایی یا هیچ‌چیز از عراق و فرهنگ عرب نمی‌دانند یا اطلاعاتشان بسیار اندک است. یک بار که برای یک کنفرانس مطبوعاتی باید به منطقهٔ سبز بغداد می‌رفتم، تصمیم گرفتم به جای عبور از مسیر مخصوص خارجی‌ها، از مسیر عراقی‌ها بروم. در طول حرکت یک سرباز آمریکایی را دیدم که تفنگ‌به‌دست عراقی‌ها را مسخره کرد و روی زمین تف کرد. ترس را به‌وضوح در چهرهٔ عراقی‌ها می‌دیدم. جلو رفتم و به انگلیسی گفتم: «می‌بخشید اما این کار را نکنید. خیلی مؤدبانه نیست. ممکن است فکر کنند شما آمریکایی‌ها در کشور خودتان هم روی زمین تف می‌کنید.»
f.m
مهاجران هم‌نسل آن‌ها، رخت‌شوی‌ها و آشپزها، همیشه به‌سختی کار کرده بودند؛ اما آخر کار، سرشان را پایین انداخته بودند و تسلیم قدرت «آلمانی‌های خالص» شده بودند. مادرم چند سالی بود که برای زنگ‌زدنِ گوشش پیش یک پزشک می‌رفت که آمپول‌های دردناکی به او می‌زد؛ اما اصلاً بهتر نشده بود. او پذیرفته بود که دکتر کارش را بلد است تا روزی که من همراه او به مطب رفتم و پرسیدم چرا شرایط مادر بهتر نشده. آقای دکتر خیلی تعجب کرد و گفت: «معمولاً افرادی مثل مادر شما هیچ‌وقت سؤالی نمی‌پرسند.» مادر بعدها به من گفت: «هیچ‌وقت فکر نمی‌کردیم که ما هم حق داریم. هیچ‌وقت جرئت نداشتیم چیزی بپرسیم.» پدر و مادر من خانه و زندگی‌شان را رها کرده بودند و به اینجا آمده بودند، به‌سختی کار کرده بودند تا زندگی بهتر و آسان‌تری برای بچه‌هایشان بسازند؛ اما ما هنوز با مشکلات دست و پنجه نرم می‌کردیم.
f.m
استدلال مامان را درک می‌کردم، او نگران امنیت من بود. اما حرف‌های پدر فقط ناامیدکننده بود. چرا اجازه می‌داد دیگران در مورد صلاح کار من تصمیم بگیرند؟ چه معنی دارد که خیلی از «آلمانی‌های خالص» می‌خواهند روزنامه‌نگار شوند؟ مگر من در آلمان به دنیا نیامده بودم؟ تأثیری که از ردفورد و هافمن گرفته بودم خیلی قوی‌تر از نگرانی‌های پدر و مادرم بود.
f.m
یاد حرف‌های چند سال پیش پدربزرگ در مراکش افتادم: این قدرتمندان هستند که تاریخ را می‌نویسند. حالا دیگر به‌خوبی درک می‌کردم که روزنامه‌نگار تنها حوادث را نمی‌نوشت، بلکه آنچه می‌نوشت، زندگی‌ها را تغییر می‌داد. پدر و مادر از خیال‌پردازی‌های شغلی و حرف‌های من چندان هیجان‌زده نشدند. مامان گفت زندان‌های ترکیه پر از روزنامه‌نگار است. بابا هم نظر یکی از همکارانش را تحویلم داد که خیلی از «آلمانی‌های خالص» در صف روزنامه‌نگار شدن هستند و نمی‌توانند شغلی برای خودشان دست و پا کنند. گفت: «این حرفه برای آلمانی‌های خالص است. تو بهتر است به فکر شغل دیگری باشی. مثلاً پرستار شو.»
f.m
آنجا چندین معلم بود که یکی از آنان یک خانم خشک و عصبی بود که برایمان قصه می‌خواند. یک بار گفت: «می‌بینید، همهٔ شاهزاده‌خانم‌های مهربان، بلوند هستند و همهٔ آدم‌های شرور مومِشکی هستند.» من تنها دختر مومشکی کلاس بودم و این حرف او واقعاً برایم ناراحت‌کننده بود. پرسیدم: «سفیدبرفی، مومشکی نبود؟» البته این برای خانم معلم که تا فرصتی پیدا می‌کرد دور از چشم همه به من تشر می‌زد، اصلاً کافی نبود. تا اینکه یک بار حنان به او گفت که دیگر حق این کار را ندارد.
f.m
حملات پاریس، بحث جایگاه اسلام در اروپا را دوباره سر زبان‌ها انداخت، و وحشت از زنان مسلمان را افزایش دارد چرا که ممکن بود بمب‌های انتحاری حمل کنند و یا در کشتن و ترور افراد هم‌دستی کنند. دوباره روزنامه‌های اروپایی پر از سرمقاله‌هایی شد که بحث می‌کرد چرا مسلمانان برای مبارزه با تروریسم کاری نمی‌کنند
y_k

حجم

۴۲۴٫۲ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۸

تعداد صفحه‌ها

۳۳۸ صفحه

حجم

۴۲۴٫۲ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۸

تعداد صفحه‌ها

۳۳۸ صفحه

قیمت:
۶۵,۰۰۰
۱۹,۵۰۰
۷۰%
تومان