بریدههایی از کتاب شیرفروش
۳٫۱
(۳۰۶)
اگه بین همهٔ مردم فقط یه نفر عاقل باشه، مقابل جامعهای که همه توی اون دیوونه هستن، اون فرد مطمئناً از طرف جامعه دیوونه حساب میشه، ولی آیا اون فرد واقعاً دیوونهس؟"
همیشه بهار 🌱
دوست صمیمی گفت: "خیلی از مردم هیچ کاری نکردن، هنوزم کاری نمیکنن و در آینده هم کاری نمیکنن، چون توی تابوتشون توی محل همیشگی خوابیدن."
همیشه بهار 🌱
چون در زندگی این را فهمیده بودم که بعضی از مردم لیاقت واقعیت را ندارند. آنها برای فهم واقعیت بهاندازهٔ کافی خوب نبودند و آنقدر قابلاحترام نبودند که واقعیت را بفهمند
Armin Lotfy
یک نفر اگر بهاندازهٔ کافی مصمم باشد، از هرچیزی میتواند یک جنجال درست کند
زهرا۵۸
ولی آنموقع نمیدانستم معذب شدن هم مهم است، نمیدانستم این حق من است که از این گفتوگو خوشم نیاید، حق من است که نخواهم هرکسی که دلش میخواهد کنار من راه بیاید
مژده
دلیل دیگر ترس از خود بود؛ ترس از مستقل بودن، ترس از استعدادهای پنهان خود، آنقدر ترسناک که ازدواج با کسی که به این استعدادها اعتقادی ندارد، احساسی ندارد، شناختی ندارد و علاقهای به تشویش ندارد به غلبهکردن بر این ترس میچربد.
Raynamaria
آنموقع گربههای زیادی مردند. درعوض، سگها آزادانه در سطح شهر میگشتند و وجودشان در اطراف مردم هیچ عیبی نداشت. سگها وفادار، قوی، فئودال و مفید برای احساس غرور انسان بودند و علاقهٔ فطریشان به مطیع بودن باعث شده بود در بین مردم پذیرفته شوند. مردم به آنها افتخار میکردند.
Raynamaria
قدرت انتخاب یعنی مسئولیت و اگر ما از عهدهٔ مسئولیتمان برنمیآمدیم آنوقت چه؟ اگر در بازجویی نتیجهٔ دیدن چیزهایی بیشتر از توانمان شکست میخوردیم آنوقت چه؟ بدتر از آن، اگر آن چیز خوب بود، هرچه بود و ما از آن خوشمان میآمد به آن عادت میکردیم و از آن خوشحال میشدیم، به آن وابسته میشدیم و آنوقت آن چیز میرفت یا ربوده میشد و هیچوقت برنمیگشت، آنوقت چه؟ اینکه همان بهتر که از همان اول آن را نداشتیم یک حس عمومی بود
آیدا
این رمان درمورد اسم و هویت است. اسم پسر اشتباه که میتواند منجر به بدبختی و حتی مرگ شما شود و اسم دختر اشتباه که فقط باعث میشود مردم به شما نگاههای کثیف بیندازند، چون دخترها بهاندازهٔ کافی انسان نیستند و داستانهایشان چندان شنیدنی نیست. شاید به همین دلیل است که آنا برنز به همراه لوسی کالدوِل، روزین اودانِل و ژان کارسون سعی دارد با قلمش این تفکر را تصحیح کند.
Mojgan Khoddam
یک زوج بودند که مرد اختلال احتکار داشت و زن سالم بود. همهچیز به دو قسمت تقسیم شده بود و قسمت مربوط به مرد از زمین تا سقف پر از جنس بود. حجم نصفی از هر اتاق را اشیای او پر کرده بودند. بعد از مدتی اشیای مرد از روی هم لیز خوردند و وارد قسمت مربوط به زن شدند که البته اتفاقی اجتنابناپذیر بود، چون مرد نمیتوانست جلوی خودش را بگیرد و اشیای جدیدی به آنها اضافه نکند که یعنی فضای مربوط به او بهزودی پر میشد و او مجبور بود فضای مربوط به زن را هم پر کند.
ترمه🍁
فکرم مشغول معلم و رفتارش موقع گفتن این جملهها بود که هر روز یک غروب وجود دارد، اینکه نباید تا وقتی زنده هستیم خودمان را در یک چهاردیواری تابوتمانند پنهان کنیم و زندهبهگور شویم، اینکه هیچ وجه سیاهی آنقدر بزرگ نیست که بتواند سرنوشت ما را رقم بزند، اینکه همیشه فصلهای جدیدی در زندگی ما وجود خواهند داشت
سلسله جبال البرز
ولی دیگر بس بود. عصبانی شدم و بیشتر فحش دادم، چون او از فحش خوشش نمیآمد و این تنها راه برای بیرونکردنش از اتاق بود. بعد سرم را از پنجره بیرون بردم و فریاد زدم اگر آن ترسو حرفی برای گفتن دارد بهتر است خودش بیاید و حرفش را جلوی رویم بزند. این یک اشتباه بود: این خشمگین شدن؛ اینکه درحالیکه از میان پنجرهها و در کل خیابان فریاد میکشیدم، خشمگین دیده شوم؛ اینکه به خودم اجازه داده بودم تحتتأثیر حرفهای بقیه قرار بگیرم. معمولاً خودم را از اینجور بلواها دور نگه میداشتم، ولی آنموقع عصبانی بودم. از دست خواهرم خیلی عصبانی بودم، چون یک زن بیاختیار بود؛ چون هر کاری شوهرش میگفت را بیچونوچرا انجام میداد.
سلسله جبال البرز
یک گروه از مردم را که درخشان نیستند در نظر بگیرید، یک جامعه یا یک کشور را که بهصورت روحی یا فیزیکی برای مدتی طولانی در رنج بوده باشند و در شرایط سخت و بدی قرار داشته باشند، بعد از سالها رنج شخصی و گروهی، تاریخچهٔ شخصی و گروهی و بعد از سرشار شدن روحشان از سنگینی و غم و ترس و خشم را تصور کنید.
خب، این مردم نمیتوانند، حتی بهاندازهٔ سر سوزنی، پذیرای یک فرد درخشان باشند که وارد محیطزیست آنها شده است و بخواهد با آنها بهدرستی رفتار کند. حتی محیطزیست هم اعتراض میکند و از مردمش حمایت خواهد کرد. همین اتفاق در جایی که من زندگی میکردم رخ داد؛ جایی که انگار همیشه در تاریکی بود. انگار تمام چراغها خاموش شده بودند، برای همیشه خاموش شده بودند،
آبـــــان🍊
اونقدر پستین که یه موجود کوچیک بیدفاع و مهربونو کشتین... تنها موجود زندهای که توی تموم این منطقه همه رو دوست داشت؟ اونو کشتین بهخاطر اینکه شما رو دوست داشت؟" همان جملهٔ "او را کشتید چون شما را دوست داشت." بود که باعث شده بود ستونفقراتم بلرزد. همانموقع واقعیت را فهمیدم. آه خدایا! این درسته! بههمینخاطر اونو کشتن! بعداً مشخص شد که او را به این خاطر نکشته بودند، ولی تا زمانیکه علت واقعی را بفهمم این علت بهنظرم کاملاً منطقی بود. دنیایی که من در آن بودم چنین کاری را انجام میداد. سگ را کشته بودند، چون آنها را دوست داشت، چون آنها نمیتوانستند تحمل کنند کسی دوستشان داشته باشد، نمیتوانستند بیگناهی، صداقت و خوشرویی را تحمل کنند. باید او را میکشتند. مطمئناً خودشان این کار را دفاع از خود میدیدند و این مشکل مردم درخشان بو
آبـــــان🍊
میدونستی زنی که میرقصه و همهٔ مسابقات رو برنده میشه تقریباً همسن منه؟ همسن همیم! ولی اصلاً اینطور بهنظر نمیآد. چقدر خوبه اگه آدم شبیه اون باشه ـ بالاترین رتبهٔ دنیا، همیشه آراسته با اون لبخند جذاب و لباسای براق و اون بدن خوشفرم. همهٔ ما میتونیم اونشکلی باشیم به شرطی که کاری که اون کرد رو انجام بدیم. میدونی اون چیکار کرده؟ شیش تا بچهش رو توی خیابون ول کرده و یه مشت پول خُرد بهشون داده، درحالیکه میتونسته بمونه و پرماجراترین و مهربونترین شغل دنیا رو داشته باشه. این چه کاری بوده که انجام داده؟ کدوم مادری میتونه همچین کاری بکنه؟ حتی اگه بتونه بهترین بشه، حتی اگه سفیر صلح توی نقاطی از دنیا بشه که بیشترین سابقهٔ خشم و خشونت رو داشتن. رقصیدن و مورد تشویق قرارگرفتن و اعتبار داشتن همهچیز دنیا نیست.
حمید
آنجا منطقهٔ "من مرد هستم و تو زنی" بود. این تنها چیزی بود که یک زن به یک مرد یا یک دختر به یک پسر و یا یک مرد میتوانست بگوید و تنها چیزی بود که حداقل بهصورت غیررسمی، حداقل بهصورت پنهانی و حداقل بهصورت گهگاه اجازه داشت بگوید.
آبـــــان🍊
همینطور هشدارهایی که در طی تاریخ به زنها میدادند تا تحصیل نکنند، فکر نکنند و حرف نزنند؛ ولی نه، این موضوعات وسط شکستن یک حکومتنظامی محلی خودش بهاندازهٔ کافی بد بود. درعوض، این زنها از خانهداری حرف زدند، از مسائل روزانه و شخصی مثل ردشدن از خیابان و برخورد با یک مرد؛ هر مردی، کسی که از کنار شما رد میشد و بیهیچ علتی، فقط به این خاطر که آن روز حوصله نداشته، به شما تنه زده است. یا به این دلیل که یک سربازِ آنطرفِآبی او را ناراحت کرده و حالا نوبت شماست که ناراحت شوید و جواب پس بدهید یا همانطور که رد میشوید، مردی با صدای بلند درمورد بدن شما حرفی بزند، یا در حین برفبازی شخصی شما را آزار جنسی دهد، یا در تابستان وقتی هوا گرم است مجبور شوید لباسهای زیادی بپوشید، چون اگر لباس نازک و کم بپوشید در خیابان مورد طعنه و آزار قرار خواهید گرفت.
حمید
خواهرِ دخترِ قرصی گفت: "فکر کنم ازت متنفرم." که یعنی اینطور نبود، چون "فکر میکنم ازت متنفرم" معادل "احتمالاً ازت متنفر هستم" بود که معادل "نمیدونم ازت متنفر هستم یا نه" بود که یعنی "من ازت متنفر نیستم، خدایا من عاشقتم. هنوز عاشقتم. همیشه عاشقت بودم و عاشقت میمونم."
Narges
دوست داشت افسردهها را بگیرد و آنقدر تکانشان بدهد تا به خودشان بیایند.
mahii
"ولی دخترم اون چیزی که توی کتابا نمیگن اینه که تو اونو بهخاطر خودش نمیبینی، بلکه بهخاطر تصور خودت از اون و چیزی که فکر میکنی اون هست سراغش میری."
la lumière
حجم
۴۷۱٫۸ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۳۷۶ صفحه
حجم
۴۷۱٫۸ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۳۷۶ صفحه
قیمت:
۴۸,۰۰۰
تومان