بریدههایی از کتاب عقاید یک دلقک
۳٫۴
(۴۶۹)
دلقکی که کارش به الکل بکشد، زودتر از شیروانیسازی مست سقوط خواهد کرد.
miss mov
گفتم: «کاتولیکها مرا عصبی میکنند، چون همهشان بیانصافند.»
او خندان پرسید: «و پروتستانها؟»
«وررفتنشان با وجدان حالم را به هم میزند.»
باز هم خندید: «و ملحدها؟»
«ملالآورند، چون فقط دربارهٔ خدا حرف میزنند.»
«و خود شما واقعآ چه هستید؟»
«من یک دلقکم، که فعلا از آن چیزی که به نظر میآید بهتر است. یک موجود زندهٔ کاتولیک هست که من سخت به او نیاز دارم: ماری. شما او را هم از من گرفتهاید.»
kasra_tav
«تا جایی که به نوشیدنی تقلبی من مربوط میشود هم، باید بگویم ظاهرآ یادتان رفته بعضی آدمها تشنهاند، بسیار تشنه، و ترجیح میدهند چیزهای تقلبی بنوشند، تا اینکه هیچچیزی گیرشان نیاید.»
«ولی کتاب مقدس شما پر است از وعدهٔ آب پاک و زلال. چرا آن را به کسی تعارف نمیکنید؟»
حدیس
«مرا خوشبخت کن، عزیزم.» یا «نکند میخواهی مانع خوشبختی من شوی؟» حال آنکه نمیشود خوشبختیای را تصور کرد که بیش از یک، دو یا سه ثانیه طول بکشد.
حدیس
«شما دارید یک بحران را از سر میگذرانید، فقط همین. هنوز جوانید. خودتان را جمع وجور کنید. همهچیز دوباره درست میشود.»
Yasin
واقعآ چه میخواهی؟»
گفتم: «تو را.» مگر میشود به یک زن چیزی بهتر از این هم گفت؟
Fatoo khanum:)
پولدارها خیلی بیشتر از فقرا هدیه میگیرند و وقتی هم میخواهند چیزی بخرند، فروشندهها معمولا به آنها بیشتر تخفیف میدهند.
seza68
وقتی کسی میرود یا میمیرد، اشیای بهجامانده از او چقدر وحشتناک میشوند.
seza68
راز وحشت در جزئیات نهفته است.
seza68
سه تهمت مختلف به آدم میزند، چون فرض را بر این میگذارد که اولا آدم در خانهٔ خودش مثل خوک رفتار میکند، ثانیآ فقط وقتی به آدم خوش میگذرد که مثل خوک رفتار کند و ثالثآ آدم وقتی بچه است، هرگز نباید خوش بگذراند.
hamed
یک بار نمایشی نسبتآ طولانی به نام «ژنرال» را تمرین کرده و کلی رویش کار کرده بودم. وقتی آن را روی صحنه بردم، اتفاقی افتاد که در محافل ما به آن میگویند موفقیت؛ «ژنرال» کسانی را که باید میخنداند خنداند و آنها را که باید عصبانی میکرد عصبانی کرد. پس از پایان برنامه، با سینهای ستبر از غرور به رختکن رفتم و دیدم پیرزن ریزاندامی آنجا منتظرم است. طبق عادت، هروقت کارم تمام میشود کجخلق هستم و خوشم نمیآید کسی دوروبرم باشد، البته جز ماری. اما خود ماری اجازه داده بود این پیرزن بیاید توی رختکن من. قبل از اینکه فرصت کنم در را ببندم، پیرزن شروع کرد به حرفزدن. برایم توضیح داد که شوهر او هم ژنرال بوده، در جنگ به خاک افتاده و پیش از مرگش نامهای برای او نوشته و درخواست کرده هیچ مستمریای را قبول نکند. بعد هم اضافه کرد: «شما هنوز خیلی جوانید، اما آنقدر بالغ هستید که این مطلب را درک کنید.» این را گفت و رفت بیرون. دیگر هیچوقت نتوانستم نمایش «ژنرال» را اجرا کنم.
Aminam
، با همان صدای ملایم و معصومانهای که گویا زمانی به هنریته گفته بود: «بهسلامت، فرزند.» این صدا را همیشه میتوانستم پای تلفن بشنوم، اما صدای هنریته را دیگر هرگز. صدای او به گونهای غریب تاریک بود و خندهاش روشن.
Aminam
آدمی که از بیرون به زندگی کسی نگاه میکند ــ البته همهٔ آدمهای این دنیا از بیرون همدیگر را میبینند ــ وضع او را همیشه بهتر یا بدتر از چیزی میپندارد که واقعآ هست، خواه پای بدبختی در میان باشد یا خوشبختی، شکست عشقی یا «افول هنری»
Aminam
مدتهاست که دیگر با کسی دربارهٔ پول یا هنر حرف نمیزنم. وقتی این دو کنار هم قرار میگیرند، همیشه یک جای کار میلنگد
Aminam
من در مسائل آموزشی صاحبنظر نیستم. از اول هم اشتباه بود که مرا بیش از مدت مقرر قانونی به مدرسه فرستادند.
Aminam
بعضی وقتها، موقعی که ماری با دوستانش وسطی بازی میکردند، من هم به زمین بازی میرفتم و تماشایشان میکردم؛ دقیقتر بگویم، او را تماشا میکردم. ماری هم گاهی وسط بازی دستی برایم تکان میداد و لبخندی میزد. من هم در پاسخ دستی تکان میدادم و لبخندی میزدم. همدیگر را خیلی خوب میشناختیم
Aminam
دو ماه هولناک گذشت، چون من جرئت نمیکردم واقعآ گورم را گم کنم. با هر لقمهای که میخوردم، مادرم چنان نگاهم میکرد، انگار دارم مال پدرش را میخورم. البته مادرم سالیان سال یک مشت انگل ابنالوقت را در خانه نگه داشته بود که بخورند و بخوابند
Aminam
از پلهها پایین دویدم، در مغازه را بستم و کلید را گذاشتم همانجایی که از پنجاه سال پیش همیشه آنجا بود ــ بین آبنباتها و دفترچههای مشق. وقتی برگشتم بالا، او روی تختش نشسته بود و داشت گریه میکرد. من هم گوشهٔ دیگر تخت نشستم، سیگاری روشن کردم و به او دادم. ناشیانه اولین سیگار زندگیاش را کشید.
Aminam
گفت: «نمیخواهی بروی بیرون؟» گفتم: «نه.» او داشت به خودش عطر میزد و من هم روی نیمکت رختکن نشسته بودم و به این فکر میکردم که آیا دو ساعت کفایت میکند؟
Aminam
کمی بعد ماری بلند شد، مرا در تاریکی بوسید و ملحفه را کنار زد. اتاق کاملا تاریک بود و از بیرون هم نوری به داخل نمیآمد، چون ما پردههای کلفت را کشیده بودیم. در این فکر بودم ماری از کجا میداند الان باید ملحفهها را کنار بزند و پنجره را باز کند. درِ گوشم بهنجوا گفت: «من میروم حمام. تو خودت را همینجا بشور.» دست مرا گرفت، از تخت بیرون کشید و در تاریکی برد جلو روشویی. جای تاس و لگن و جاصابونی را نشانم داد و بعد ملحفهها را زیر بغل زد و بیرون رفت. خودم را شستم و دوباره در تخت دراز کشیدم.
Aminam
حجم
۳۱۴٫۹ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۵
تعداد صفحهها
۳۰۰ صفحه
حجم
۳۱۴٫۹ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۵
تعداد صفحهها
۳۰۰ صفحه
قیمت:
۷۵,۰۰۰
۵۲,۵۰۰۳۰%
تومان