بریدههایی از کتاب در
۴٫۱
(۹۵)
وقتی آدمها میخواهند بروند، بگذار بروند. چرا باید بمانند؟
nastaran
من فقط روی کاغذ میدانم چه بگویم. در زندگی واقعی برای پیداکردن جملهٔ مناسب مشکل دارم.
nastaran
من هیچکسی را نمیخواهم، مگر اینکه تماموکمال مال من باشد. ولی تو میخواهی همه را توی جعبهای بگذاری و هروقت لازمشان داشتی بیرونشان بکشی
nastaran
تو برای هزاران چیزی که بلدی آموزش دیدهای، ولی نمیدانی آن چیزی که واقعاً اهمیت دارد چیست. نمیبینی که سعیات برای مسحورکردنم فایدهای ندارد؟ من هیچکسی را نمیخواهم، مگر اینکه تماموکمال مال من باشد. ولی تو میخواهی همه را توی جعبهای بگذاری و هروقت لازمشان داشتی بیرونشان بکشی: این دوستدخترم است، این پسرعموم و این مادرخواندهٔ پیرم. این عشقم است، این دکترم است و این گل خشکیدهٔ لای کتاب از جزایر رُدس (۴۹) آمده. خواهش میکنم کاری به من نداشته باش. فقط وقتی دیگر توی این دنیا نیستم، گهگاهی به قبرم سر بزن، همین کافی است. من نخواستم با آن آقا دوست باشم چون میخواستم شوهرم باشد؛ ولی تو دیگر وانمود نکن بچهٔ منی، درحالیکه هیچوقت بچهای نداشتهام. من به تو چیزی پیشکش کردم، تو هم قبولش کردی
faezehaa
اگر کسی را نداری که وقتی خانه میآیی خوشحالی کند، بهتر است اصلاً زندگی نکنی.
AmirHossein
دانشجو که بودم از شوپنهاور نفرت داشتم. بعدها بود که بهتدریج به صحتِ این اندیشهاش پی بردم که هر رابطهای که پای عواطف فردی را به میان بکشد آدم را در معرض خطر قرار میدهد و هرچه اجازه دهم آدمهای بیشتری نزدیکم شوند، بر تعداد راههایی که میشود به من آسیب رساند افزوده میشود.
AmirHossein
مسئله این است که، بهجز عشقورزیدن، باید کُشتن را هم بلد باشی.
AmirHossein
تو فکر میکنی زندگی تا ابد ادامه پیدا میکند و اینکه، حالا که اینطور است، زندگی ارزشش را دارد. فکر میکنی همیشه یکی هست که برایت غذا بپزد و گردگیری کند و بشقابی پُر از غذا همیشه آنجاست و کاغذی که رویش یک چیزهایی بنویسی و ارباب که بهت عشق بورزد؛ و همه تا ابد مثل داستان پریان زندگی میکنند؛ و تنها مشکلی که ممکن است سر راهت سبز شود چیز بدی است که توی روزنامه دربارهات نوشته میشود، که مطمئنم مایهٔ ننگ و رسوایی است؛ ولی خب چرا چنین حرفهٔ سطحپایینی را انتخاب کردی که هر راهزنی بتواند بهت لجن بپاشد؟ خدا میداند چطور برای خودت اسمورسم دستوپا کردهای.
faezehaa
مسئله این است که، بهجز عشقورزیدن، باید کُشتن را هم بلد باشی. ضرری ندارد این را یادت باشد. از خدایت بپرس وقتی بالاخره همدیگر را ملاقات کردند پالت چی به او گفتشما که باهم میانهٔ خوبی دارید.»
نازنین بنایی
در بازگشت به خانه با این تجربهٔ آزاردهنده مواجه شدم که خبری دربارهٔ مرگ و زندگی داشتم و هیچکس نبود این موضوع را با او در میان بگذارم. جدَّ نئاندِرتال ما، اولینبار که پیروزمندانه ایستاده بود بالای سر گاومیشی که کشانکشان تا خانه آورده بودش و پی برده بود کسی نیست تا از ماجراجوییهایش برای او بگوید یا غنایمش یا حتی زخمهایش را نشانش دهد، فهمید چارهای نیست جز اینکه بنشیند و بزند زیر گریه.
نازنین بنایی
حجم
۳۳۷٫۰ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۷
تعداد صفحهها
۴۷۶ صفحه
حجم
۳۳۷٫۰ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۷
تعداد صفحهها
۴۷۶ صفحه
قیمت:
۱۴۵,۰۰۰
تومان