- طاقچه
- داستان و رمان
- رمان
- کتاب تهوع
- بریدهها
بریدههایی از کتاب تهوع
۳٫۵
(۱۴)
شور و هیجانی که سالها مرا در خود غرق کرده و غلطانده بود، اکنون دیگر مرده بود و من خود را تهی احساس میکردم.
Hosna
همان قدر که نمیتوان از انسانها نفرت داشت، به همان اندازه هم نمیشود آنها را دوست داشت.
Mahdy
او برای وجودش به من احتیاج داشت و من برای آن که وجود خود را احساس نکنم به او نیاز داشتم. من ماده خام و به عبارتی مواد اولیه را تولید میکردم، ماده خامی که برای فروش داشتم و نمیدانستم با آن چه کنم: وجود، وجود من. سهم او ارائه مواد اولیه بود. در مقابل من قرار گرفته بود و زندگی من را تصاحب میکرد تا زندگی خودش را ارائه دهد. من متوجه نبودم که وجود دارم، دیگر در خودم وجود نداشتم، بلکه در او وجود داشتم.
Mahdy
هر موجودی بیدلیل و ناخواسته متولد میشود، با ضعف زندگیاش را امتداد میدهد و با حادثهای میمیرد.
آتیلا
منشیها، کارمندان، بازرگانان و کسبه که در کافهها، به حرفهای دیگران گوش میدهند: اینان وقتی به چهل سالگی نزدیک میشوند، احساس میکنند، از تجربیاتی که نمیتوانند بیرون بریزند، متورم شدهاند. خوشبختانه بچههایی پس انداختهاند که مجبورشان کردهاند درجا و بدون هزینه این تجربیات را به کار ببندند. دوست دارند به ما بباورانند که گذشتهشان هدر نرفته است، که خاطراتشان درهم فشرده شده، متراکم شده و نرم نرمک به فرزانگی و درایت بدل شده است.
Mahdy
چیزی آغاز میگردد تا پایان گیرد: ماجرا دستخوش تأخیر نمیشود و تنها مرگش به آن معنا میبخشد. من به سمت و سوی این مرگ که شاید مرگ من نیز باشد، بی بازگشت کشیده میشوم. هیچ لحظهای به وجود نمیآید، جز برای به وجود آوردن لحظه بعدی. من با تمام وجود به هر لحظهای چنگ میزنم. میدانم که تنها لحظه است که جایگزینی ندارد ـ با این حال، برای ممانعت از نابود شدنش کوچکترین حرکتی نمیکنم. آن آخرین دقیقهای که ـ در لندن، در برلین ـ در آغوش این زنی که دو شب پیش با او آشنا شدهام ـ میگذرانم ـ دقیقهای که به شدت دوستش دارم و زنی که نزدیک است، عاشقش شوم ـ به زودی پایان مییابد. و من این را میدانم که اگر هماکنون عازم کشور دیگری شوم، دیگر هرگز نه این زن را بازخواهم یافت و نه آن شب را. پس به هر ثانیهای توجه میکنم و میکوشم که عصارهاش را بیرون کشم، هیچ چیزی نیست که بگذرد و من درکش نکنم و برای همیشه در خود نگهش ندارم.
بهار
ما بچهها، به شدت از او میترسیدیم، چون احساس میکردیم مردی تنهاست.
parissa
مردان مجرد، مهندسان نوپا و بعضی کارمندان که غذایشان را هول هولکی در پانسیونهای خانوادگی که آنها را «بوفه» خودشان میدانند، میخورند و چون احتیاج به کمی تجمل دارند، پس از صرف غذایشان به این جا میآیند، قهوهای میخورند و آس بازی میکنند
parissa
من آزادم: دیگر دلیلی برای زندگی کردن ندارم، هر آن دلایلی را که آزمودهام و برایشان تلاش کردهام چنگی به دل نمیزنند. و من نمیتوانم دلایل دیگری برای خود سرهم کنم. من هنوز جوانم، هنوز آن قدر قدرت دارم که همه چیز را دوباره از سر بگیرم. ولی چه چیز را دوباره از سر بگیریم؟
م.
اکنون تنها هستم، البته نه کاملا تنها. هنوز هم آن فکر با من است و انتظار میکشد. خود را به صورت گلولهای درآورده و همانند گربهای چاق و چله، آنجا مانده است.
Mahsa Bi
گاه، ناگهان آدمهایی ظاهر میشوند که حرفی میزنند و میروند و انسان در حکایاتی بی سر و ته غرق میشود؛ شهادتهای نفرتانگیزی داده میشود.
Mahsa Bi
هیجانی که سالها مرا در خود غرق کرده و غلطانده بود، اکنون دیگر مرده بود و من خود را تهی احساس میکردم.
Giti Nava
به نظرم آن چه از زندگی خود میدانم، همه از کتابهایی خلاصه میشود که فرا گرفتهام.
آتیلا
در رنج کشیدن خسّت نشان میدهد. احتمالا در مورد لذتهایش هم خسیس است.
لیلی مهدوی
عادت ندارم آن چه بر سرم میآید برای خودم بازگو کنم.
لیلی مهدوی
فکر میکنم شباهت یک روز با روز دیگر به خاطر تنبلی دنیاست.
parissa
انسان همیشه راوی داستان است، تمام آن چه به سرش میآید، همه را از ورای داستانهای خویش و دیگران میبیند؛ و در پی آن است که زندگی خودش را آن گونه که روایت میشود، بگذراند.
ولی باید گزینش کرد: زندگی کردن یا روایت.
کاربر ۸۶۳۳۳۶۲
من خاطراتم را با زمان حالم میسازم. من رها شده و پرتاب شده در زمان حالم. بیهوده تلاش میکنم به گذشته بپیوندم: نمیتوانم از خود بگریزم.
کاربر ۸۶۳۳۳۶۲
پشت سر و پیش رویش دنیایی گسترده است و روزی میرسد که با بستن آخرین کتابِ آخرین قفسه سمت چپ به خود بگوید: «خب، حالا چه؟»
کاربر ۸۶۳۳۳۶۲
«اگر مدت زیادی به آئینه نگاه کنی، یک میمون را در آن خواهی دید.»
کاربر ۸۶۳۳۳۶۲
حجم
۲۶۸٫۳ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۲۶۸ صفحه
حجم
۲۶۸٫۳ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۲۶۸ صفحه
قیمت:
۴۹,۰۰۰
تومان