کنار بخاری به زحمت در حال هضم غذایم هستم. پیشاپیش میدانم که روزم به هدر رفته است؛ هیچ کار به دردبخوری نخواهم کرد، شاید مگر پس از تاریک شدن هوا.
parissa
گذشته، زینت کسانی است که گذشتهای دارند.
parissa
«او انسانی است بدون اهمیت اجتماعی
اوفقط و فقط یک فرد است»
آســاره
خانمهای واقعی قیمت اجناس را نمیدانند، از خل بازیهای مؤدبانه خوششان میآید. چشمانشان گلهای زیبا و معصومی را میمانند، گلهای گلخانهای.
parissa
فکر میکنم شباهت یک روز با روز دیگر به خاطر تنبلی دنیاست.
آیلین :):
تصور نمیکنم «بتوان تنهایی را با کسی شریک شد»
Melika
چقدر دلم میخواهد بخوابم. خیلی از ساعت خوابم گذشته است. نیاز به یک شب آرام دارم، فقط یک شب. بعد تمام این قضایا جاروب خواهند شد.
.
بهتر است، وقایع روز به روز نوشته شوند و برای فهم واضح و روشن آنها دفتر یادداشتهای روزانه داشت. نباید از تغییرات و وقایع پیش پا افتاده، هر قدر هم که ناچیز باشند از قلم بیفتند. به ویژه باید همه چیز را طبقهبندی کرد. باید گفت که من در این لحظه، چگونه به این میز، به این خیابان، به مردم و کیسه توتونم نگاه میکنم، چون اینها تغییر کردهاند.
آســاره
خاطراتم مانند سکههایی در کیسه شیطان است: وقتی کیسه باز شود، چیزی جز برگهایی خشکیده در آن نمییابند.
parissa
این پیرزن لجم را درآورده است. سرسختانه، با آن چشمان گمشدهاش یورتمه میرود. گاه وحشتزده میایستد، گویی خطری پنهان او را لمس کرده است. اکنون، زیر پنجره من است. باد دامنش را به زانوهایش چسبانده است. میایستد، روسریاش را مرتب میکند، دستانش میلرزند. دوباره راه میافتد: اکنون پشتش را میبینم. خر خاکی پیر! به نظرم میخواهد به سمت راست، یعنی به سمت بلوار نوار بپیچد. باید صد متری برود. این طور که او راه میرود، ده دقیقهای طول میکشد، ده دقیقهای که، من با پیشانی چسبیده به شیشه، باید همین طور بمانم و نگاهش کنم. بیست بار میایستد و باز راه میافتد و باز میایستد...
parissa