بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب مثل خون در رگ های من | صفحه ۶۲ | طاقچه
تصویر جلد کتاب مثل خون در رگ های من

بریده‌هایی از کتاب مثل خون در رگ های من

نویسنده:احمد شاملو
انتشارات:نشر چشمه
امتیاز:
۴.۲از ۳۸۸ رأی
۴٫۲
(۳۸۸)
هر لبخند تو، هر بوسهٔ تو به من آن قدرت را عنایت می‌کند که کوهی را بر سر کوهی بگذارم. کافی است که زیر بازوی مرا بگیری و از من بخواهی. به تو ثابت خواهم کرد که عشق، تواناترین خدایان است. شور زندگی در من بیداد می‌کند. امروز بیش از هر وقت دیگر زنده‌ام. و نفسی که خون مرا تازه می‌کند تویی. شعرهای نوشته‌نشدهٔ من نام تو را طلب می‌کنند؛ و سال‌های آینده، سال‌هایی سرشار از پیروزی‌ها و موفقیت‌ها، سایهٔ تو را بر سر من می‌جویند. تو آیدای من، دوست و همسر من، یار وفادار من خواهی بود. نام من از تو جدایی نخواهد گرفت و در سایهٔ محبت تو، محبت همهٔ مردم را از آن سوی مرزها به جانب من خواهد آورد. من و تو، ما، با هم به آینده‌یی پُر آفتاب لبخند خواهیم زد و هرگز هیچ چیز نخواهد توانست لبان تو را از تبسم بازدارد، زیرا که تو خود بیش از هر کس دیگر می‌دانی که تنها یک چیز مرا مأیوس و نومید می‌کند، تنها یک چیز شادی را از دل و روح من می‌تاراند، و آن دیدن لبان توست که لبخنده‌یی در آن نباشد، یا چشمانت که شیطنتی در آن جرقه نزند.
hedgehog
در پناه تو من به بسیاری از هدف‌های خود خواهم رسید. در پناه تو من بدبختی و یأس را شکست خواهم داد، زیرا در زندگی با تو، من هرگز به نان و پنیری قناعت نخواهم کرد. در آستانهٔ چهل سالگی، بار دیگر زندگی را از صفر، از زیر صفر آغاز خواهم کرد. زیرا پشتیبان من تو هستی زنی که هرگز مأیوس نمی‌شود، هرگز عقب نمی‌نشیند، هرگز به هیچ چیز حساسیت نشان نمی‌دهد. زنی که صبر می‌کند و نومید نمی‌شود. زنی که امسال و سال گذشته را پشت سر نهاده است و نشان داده است که چون کوهی استوار است. زنی که مرا ــ مرده‌یی را ــ به زندگی بازگردانده است.
hedgehog
تو را در سخت‌ترین سال‌های عمرم یافتم که تصمیم گرفته بودم زندگی را چون پیراهن ژنده‌یی به دور اندازم، و وجود تو به من حرارت و زندگی داد. وجود تو مرا به زندگی ترغیب کرد. وجود تو مرا نگه داشت و امروز وجود توست که سبب می‌شود با تمام نیروی خود به سوی زندگی برگردم و برای آیندهٔ خود طرح و نقشه بریزم. سال‌های سیاهی را گذراندیم. اکنون آینده به ما نزدیک می‌شود.
hedgehog
من عشق تو را چون پرچمی پیشاپیش نبردی که برای اثبات وجود خویش آغاز خواهم کرد به دوش می‌کشم، به تو فخر می‌کنم و از داشتن تو سر فخر به آسمان می‌سایم.
hedgehog
حقیقت این است که اگر جامعه به احقاق حق من قد برافراشته بود، این سال‌های سیاه و پُر مشقت پیش نمی‌آمد و من تو را نمی‌یافتم. یافتن تو، بزرگ‌ترین پیروزی زندگی من بود؛ این را به تو تنها اعتراف نمی‌کنم، بلکه با صدای بلند، با فریاد، همه جا گفته‌ام، و باشد که ببینی در آینده چه گونه از این پیروزی خویش سخن بگویم. افسوس که امروز ــ به دلایلی که تو خود می‌دانی ــ زبانم بسته است... ناچارم که نام تو را حتی از شعری که مال توست حذف کنم، برای آن که مزاحمتی برایت فراهم نکنند. اما فردا که تو نام مرا به دنبال نام خود بگذاری و همه چیز آفتابی شود، دیگر چنین نخواهد شد.
hedgehog
بارها این نکته را به تو گفته‌ام که من، هرگز به خود اجازه نمی‌دهم که خوش‌بختی خود را به بهای حسرت‌ها و نامرادی‌های تو به چنگ آرم. از عشق تو هنگامی می‌توانم با همهٔ وجود و با همهٔ احساسم بهره گیرم که تو را غرق در کامیابی ببینم. هنگامی می‌توانم بگویم خوش‌بختم، که یقین داشته باشم که تو را می‌توانم با جاه و جلالی شایستهٔ تو پذیرا شوم. آرزوی من آن است که تو را سراپا در زر بگیرم. آرزوی من آن است که بتوانم با کار و کوشش خود، آرزوهای تو را ــ از کوچک‌ترین آرزوها تا بزرگ‌ترین‌شان ــ برآورم. نگین گرانبهای خود را بر حلقهٔ مسی نمی‌خواهم. تو را در خانه‌یی شایستهٔ تو، در جامه‌یی برازندهٔ تو می‌خواهم. می‌خواهم در بستری مرا در آغوش بگیری که رونق عشق ما را صد چندان کند. با تو می‌خواهم همراه همهٔ وجودم زندگی کنم.
hedgehog
آیدا، همزاد من! ساعت‌های دراز است که بر این صفحهٔ کاغذ خم شده‌ام تا برای تو، به مناسبت بزرگ‌ترین روز زندگیم ــ روز تولد تو ــ چیزی بنویسم. چهرهٔ تو در برابر چشم‌های من است. صدایت در گوش‌هایم می‌پیچد. و کشش فکرها، مرا از نوشتن بازمی‌دارد... به چه چیز فکر می‌کنم؟ شاید به تو. قدر مسلم این است که به هر چه فکر کنم، از «تو» خالی نیست، از این گذشته، این روزها تنها موضوع فکر من «زندگی کردن» است. می‌خواهم زندگی کنم ــ به تمام معنا ــ. می‌خواهم با تمام وجودم زندگی کنم، زندگی را بچشم، لمس کنم، در آغوش بگیرم. و طبیعی است که فکر کردن به زندگی، معنی دیگرش فکر کردن به تو است.
hedgehog
می‌ترسم آیدا... می‌ترسم مردی آن قدر خوش‌بخت و کامکار نباشم که سرانجام لذت همسری با تو را دریابم.
hedgehog
تو همزاد من هستی. من سایه‌یی هستم که بر اثر وجود تو بر زمین افتاده‌ام، زیر پاهایت و اگر تو نباشی، من نیستم. ــ تو را دوست، دوست، دوست، دوست می‌دارم. ــ اخمت را هنگامی که اخم می‌کنی، خنده‌ات را هنگامی که می‌خندی، حتا اشکت را هنگامی که گریه می‌کنی دوست می‌دارم؛ اگر چه، خنده‌ات که دوستش می‌دارم زنده‌ام می‌کند، و اشکت که دوستش می‌دارم می‌کشدم! ــ تو خون منی، تپش قلب منی. تو را دوست می‌دارم و روزهای نازنین عمر من می‌گذرد بدون این که با تو باشم، بدون این که بتوانم شادمانی و سعادتی عظیم و بهشتی را که از بودن با تو برای من حاصل خواهد شد با خودت تقسیم کنم.
hedgehog
مشامم از عطر آغوش تو پُر است؛ همان عطری که تو ناقلا هیچ وقت نمی‌گذاری به مراد دلم از آن سیراب شوم. دست‌هایم بوی اطلسی‌های تو را به خود گرفته است و همهٔ پست و بلند اندامت را با پست و بلند اندام خودم حس می‌کنم... حس می‌کنم که مثل گربهٔ کوچولوی شیطانی در آغوش من چپیده‌ای و من با همهٔ تنم تو را در بر گرفته‌ام... احساس دست نوازشگرت (که این جور موقع‌ها با من دشمنی دارد) دلم را از غمی که نزدیک دو سال است تلخیش را چکه‌چکه می‌چشم پُر کرد: ــ آخر چرا تو نباید الان پیش من باشی؟
hedgehog
راستش را بخواهی، ناگهان فکر کردم تو کنار منی. چه قدر تو را دوست می‌دارم، خدای من. چه قدر! چه قدر! یک حالت لزج و گریزان، یک احساس مستی، یک جور مستی شهوی در همهٔ رگ و پی من دوید. تصور این که تو کنار منی، حالی نظیر یک جور کامکاری جسمی، یک کشش دور و دراز در اعصاب، نمی‌دانم چه بگویم، یک احساس جسمی لذت‌بخش را در من برانگیخت. ــ آه، اگر واقعاً کنار من بودی!
hedgehog
وقتی که از استودیو درآمدیم، آن جمله را گفته‌ای که، مرا غرق در احساس لطیفی از خوش‌بختی کرد: همان که گفتی «دلم می‌خواست الان داشتیم به خانهٔ خودمان می‌رفتیم!»
hedgehog
آیدای خوشگلم! آن قدر خوشگل که، خودم را از تماشای هر چیز زیبایی بی‌نیاز می‌بینم.
hedgehog
آیدای من: این پرنده، در این قفس تنگ نمی‌خواند. اگر می‌بینی خفه و لال و خاموش است، به این جهت است... بگذار فضا و محیط خودش را پیدا کند تا ببینی چه گونه در تاریک‌ترین شب‌ها آفتابی‌ترین روزها را خواهد سرود. به من بنویس تا هر دم و هر لحظه بتوانم آن را بشنوم: به من بنویس تا یقین داشته باشم که تو هم مثل من در انتظار آن شب‌های سفیدی. به من بنویس که می‌دانی این سکوت و ابتذال، زاییدهٔ زندگی در این زندانی است که مال ما نیست، که خانهٔ ما نیست، که شایستهٔ ما نیست. به من بنویس که تو هم در انتظار سحری هستی که پرندهٔ عشق ما در آن آواز خواهد خواند.
hedgehog
بالاخره خواهد آمد، آن شب‌هایی که تا صبح در کنار تو بیدار بمانم، سرت را روی سینه‌ام بگذارم و به تو بگویم که در کنارت چه قدر خوش‌بخت هستم. چه قدر تو را دوست دارم! چه قدر به نفس تو در کنار خودم احتیاج دارم! چه قدر حرف دارم که با تو بگویم! ــ اما افسوس! همهٔ حرف‌های ما این شده است که تو به من بگویی «امروز خسته هستی» یا «چه عجب که امروز شادی!»؛ و من به تو بگویم که: «دیگر کی می‌توانم ببینمت؟» و یا: تو بگویی: «می‌خواهم بروم. من که هستم به کارت نمی‌رسی.» من بگویم: «دیوانهٔ زنجیری، حالا چند دقیقهٔ دیگر هم بنشین!» و همین! ــ همین و همین! تمام آن حرف‌ها، شعرها و سرودهایی که در روح من زبانه می‌کشد تبدیل به همین حرف‌ها و دیدارهای مضحکی شده که مرا به وحشت می‌اندازد: وحشت از این که، رفته‌رفته، تو از این دیدارها و حرف‌ها و، سرانجام از عشقی که محیط خودش را پیدا نمی‌کند تا پر و بالی بزند گرفتار نفرت و کسالت و اندوه بشوی. این موقع شب (یا بهتر بگویم: سحر)‌ از تصور این چنین فاجعه‌یی به خود لرزیدم.
hedgehog
با تمام امیدها، با تمام ذراتم، به تو عشق می‌ورزم. اگر خدایی وجود می‌داشت، تنها دعای من به درگاهش این بود که: «ــ آیدا را خوش‌بخت کن، تا من به اوج والاترین سعادت‌ها رسیده باشم!»
hedgehog
از یک سال و چند ماه پیش به این طرف، تنها چیزی که مرا نگه داشته و مانع مرگ من شده است تو هستی. ــ اگر هیچ کس این را نداند، تو خودت این را می‌دانی... تو می‌دانی که سلطنت همهٔ عالم را با یک موی تو عوض نمی‌کنم، و شاید اگر دو سه مورد حوادثی را که سال قبل اتفاق افتاد به یاد داشته باشی، قبول کنی که در این ادعا یک قدم از راستی و حقیقت دور نشده‌ام.
hedgehog
در تو بود که عشق را از فریب تمیز دادم و با آن دیدار کردم؛ این است که نمی‌توانم این گونه به سادگی وجود تو را در خود باور کنم. تو را نگاه می‌کنم، تو را لمس می‌کنم تا باورم شود که در عالم حقیقت وجود داری، و در کنار من وجود داری، و «برای من» وجود داری، نه آن که چون دیوانه‌ها ــ که در رویای خویش خود را پادشاه تصور می‌کنند ــ در این کنج تنهایی به خیالم رسیده است که توانسته‌ام مالکی از برای قلب و هدفی از برای زندگی خویش پیدا کنم؛ به خیالم رسیده است که توانسته‌ام دنیای تو را برای خود فتح کنم؛ به خیالم رسیده است که توانسته‌ام اشک و لبخند تو را برای خود داشته باشم.
hedgehog
«ــ آیدا؟ آیدای من؟ این جا بود؟ کنار من بود؟ این طعم دبش که روی لب‌های خودم احساس می‌کنم طعم آخرین بوسهٔ اوست؟ این لالایی سکرآوری که مرا این طور به خواب فرو برد، نفس او بود؟ زانوی او بود که گذاشت سرم را بر آن بگذارم؟ باور نمی‌کنم. آخر، این خوش‌بختی خیلی بزرگ است؛ این یک رویاست! این طور است آیدا، باور نمی‌کنم، نه. یا دست کم آن را هنگامی باور می‌کنم که تو در کنار منی. دستت توی دست من و رخساره‌ات زیر نگاه من است... با حیرت و شگفتی و ناباوری نگاهت می‌کنم و تو می‌گویی «اوه، این طور نگاهم نکن!» در صورتی که این نگاه کردن نیست: یک جور هجّی کردن است... دست روی صورت و چشم‌هایت می‌کشم؛ بیش‌تر پیشانی‌ات را لمس می‌کنم، و تو می‌گویی «اوه! آخه این چه کاریه؟» و من دستم را پس می‌کشم؛ زیرا اگر به تو بگویم که «لمست می‌کنم تا باورم بشود که در خیال نیستی و در واقعیتی»، حرف مرا به تعارفی حمل می‌کنی. اما حقیقت همین است: تو تنها پیروزی دوران حیات منی.
hedgehog
چشم‌هایت با همهٔ مهربانی‌های عالم به من نگاه می‌کنند؛ لب‌هایت با عطش همهٔ عالم مرا می‌بوسند؛ دست‌هایت با همهٔ نوازش‌ها به سرم کشیده می‌شود؛ ــ لب‌های مرا می‌گذاری که تو را به دل‌خواه ببوسند؛ اطلسی‌های مرا به نوازش دستانم رها می‌کنی؛ حتی تن گرمت را با گشاده‌دستی به من تفویض می‌کنی؛ به تن من که، می‌کوشد با پرستش آن، دست کم ذره‌یی از این عطش سوزنده را تسکین بخشد... تن گرمت را با گشاده‌دستی و اطمینان به تن من می‌سپاری، گو این که این دیگری با همهٔ گرسنگی و عطش نسبت به هر آنچه تویی یا از آن توست، تا بدان حد خوددار و متّقی هست که این لذیذترین مائدهٔ عشق را، چون امانتی مقدس، دست‌ناخورده به تو خود بازگرداند...
hedgehog

حجم

۲٫۲ مگابایت

سال انتشار

۱۳۹۴

تعداد صفحه‌ها

۱۶۷ صفحه

حجم

۲٫۲ مگابایت

سال انتشار

۱۳۹۴

تعداد صفحه‌ها

۱۶۷ صفحه

قیمت:
۷۴,۰۰۰
۳۷,۰۰۰
۵۰%
تومان