بریدههایی از کتاب مثل خون در رگ های من
۴٫۲
(۳۸۸)
تو طلوع کردی و عشق باز آمد، شعر شکوفه کرد و کبوتر شادی بالزنان بازگشت؛ تنهایی و خستگی بر خاک ریخت. من با تو ام، و آینههای خالی از تصویرهای مهر و امید سرشار میشوند.
کنار تو، خود را بازیافتهام، به زندگی برگشتهام و امیدهای بزرگ رویایی ترانههای شادمانه را به لبهای من بازآوردهاند. هرگز هیچ چیز در پیرامون من از تو عظیمتر نبوده است.
•𝒔𝒉𝒊𝒏•
مگر نگفتی هر چه بهت بگویم که دوستت دارم باز هم میخواهی که بگویم؟
•𝒔𝒉𝒊𝒏•
آیدا جان! هر جور که تو دلت بخواهد...
ــ از دلم حرف نزن که اون وقت خیلی چیزها میخواد!
•𝒔𝒉𝒊𝒏•
دیگر نمیخواهم کوچکترین لحظهیی از باقی عمرم را بی تو، دور از تو و دور از احساس وجودت از دست بدهم؛
•𝒔𝒉𝒊𝒏•
با همهٔ روحم به هر نگاه و هر لبخند تو محتاجم، و تنها حالاست که احساس میکنم در همهٔ عمر بیحاصلی که تا به امروز از دست دادهام چه قدر تنها و چه قدر بدبخت بودهام
•𝒔𝒉𝒊𝒏•
اگر میدانستم پس از آن همه رنجها و نابهسامانیها تو را میتوانم داشته باشم، بدون شک با ارادهٔ آهنینتری تحملشان میکردم.
•𝒔𝒉𝒊𝒏•
آیدای من! تو را به خدا! عشقت را فریاد کن تا باور کنم. پیش از آن که من از وحشت این سکوت دیوانه شوم، عشقت را فریاد کن، با من سخن بگو، حرف بزن، حرف بزن، حرف بزن، شور و حرارت بده تا من از یأسی که مرا در بر گرفته آزاد شوم...
•𝒔𝒉𝒊𝒏•
آیدا، امید و شیشهٔ عمرم!
با این که وقت تنگ و کار بیانتهاست، با این که باید از حالا (به نظرم ساعت از نیم بعد از نصف شب گذشته باشد) شروع به کار کنم، و با این که هر دقیقه را باید غنیمت بشمرم، نمیتوانم خودم را راضی کنم که چند سطری برایت ننویسم و با آن که همالان یک ساعت هم نیست که از کنار تو دور شدهام، بی تو باشم.
آیدا جانم! بدترین روزهای عمرم را میگذرانم. فشار تهیدستی و فشار آن زن بیانصاف بیرحم از طرف دیگر، فشار بانک که پول سفتهاش را میخواهد و فشار بیغیرتی و وقاحت این مرد شارلاتان که دو ماه عمر مرا به امروز و فردا کردن تلف کرده است، همه مرا در منگنه گذاشتهاند.
dinashi hasan
تو طلوع کردی و عشق باز آمد، شعر شکوفه کرد و کبوتر شادی بالزنان بازگشت، تنهایی و خستگی بر خاک ریخت. من با توام، و آینههای خالی از تصویرهای مهر و امید سرشار میشوند.»
کاربر ۳۵۸۹۰۱۶
چه بیتابانه میخواهمت ای دوریت آزمون تلخ زنده به گوری!
چه بیتابانه تو را طلب میکنم!
بر پشت سمندی گوئی
نوزین
که قرارش نیست.
و فاصله
تجربهئی بیهوده است.
کاربر ۳۵۸۹۰۱۶
از این جهت است که من، با اعتماد و یقین به تو میگویم که خدا نیز نمیتواند طلوع آفتاب فردای ما را مانع شود. زیرا که ما ــ من و تو ــ برای فردایمان حتی به طلوع خورشید خدا نیز نیازی نداریم: قلب من و تو هست؛ و عشق، قلب ما را از خورشید فروزانتر میکند... ما برای فردای خود فقط به قلبهای فروزان یکدیگر اعتماد میکنیم.
کاربر ۴۵۹۹۷۲۴
دیگر هیچ چیز من چیزی جز تو نیست.
الف،بامداد
آن آینه که من میجستم تا بتوانم نقش وجودم را در آن تماشا کنم تویی.
sabashahi
اگر میدانستم پس از آن همه رنجها و نابهسامانیها تو را میتوانم داشته باشم، بدون شک با ارادهٔ آهنینتری تحملشان میکردم
sabashahi
روزی که من تو را از دیروز کمتر دوست داشته باشم، آن روز آفتاب طلوع نخواهد کرد.
n re
جهنم ِ همه چیز. و اگر پای تو در میان نبود، جهنمِ زندگی!
n re
بگذار به تو نشان بدهم که عشق، عجب معجزهیی است.
n re
دوست داشتن، چه زیبا، چه پُرشکوه، چه انسانی است!
n re
آیدای نازنین من! تو از پاکی و معصومیت به بچهیی میمانی که درست در میان گریه، اگر کسی با انگشتان دستش سایهٔ موشی روی دیوار بسازد، همچنان که هنوز اشکها بر گونهاش جاری است صدای خندهاش به آسمان میرود... تو به همان اندازه بیآلایش و معصومی.
مادام کنجکاو
روزگار درازی شد که همه چیز از من گریخته بود؛ حتی شعر ــ که من با آن در این سرزمین کوس خدایی میزدم ــ.
میپنداشتم که عشق، هرگز دیگر به خانهٔ من نخواهد آمد.
میپنداشتم که شعر، برای همیشه مرا ترک گفته است.
میپنداشتم که شادی، کبوتری است که دیگر به بام من نخواهد نشست.
میپنداشتم که تنهایی، دیگر دست از جان من نخواهد کشید و خستگی، دیگر روح مرا ترک نخواهد گفت.
تو طلوع کردی و عشق باز آمد، شعر شکوفه کرد و کبوتر شادی بالزنان بازگشت؛ تنهایی و خستگی بر خاک ریخت. من با تو ام، و آینههای خالی از تصویرهای مهر و امید سرشار میشوند.
ناهید
حجم
۲٫۲ مگابایت
سال انتشار
۱۳۹۴
تعداد صفحهها
۱۶۷ صفحه
حجم
۲٫۲ مگابایت
سال انتشار
۱۳۹۴
تعداد صفحهها
۱۶۷ صفحه
قیمت:
۷۴,۰۰۰
۳۷,۰۰۰۵۰%
تومان