بریدههایی از کتاب مثل خون در رگ های من
۴٫۲
(۳۸۸)
در دنیایی زندگی میکنیم که پول، قدرتی خوفانگیز است!
نیکو
اگر این سکوت ادامه یابد به زودی تنها جسد سرد و مُردهیی را در آغوش خواهی گرفت که از زندگی تنها نشانهاش همان است که نفسی میکشد.
نیکو
آیدا و احمد خوشبختی و سعادت زناشویی خود را به این ترتیب ضمانت میکنند که همیشه، در مواردی که خطایی از یک طرف سر بزند ــ این سوآل را مطرح کنند: «آیا طرف خطاکار، خطای خود را از روی سوء نیت انجام داده، یا این که سوء نیت نداشته است؟» و اگر سوء نیتی در کار نبود، بلافاصله آن خطا را فراموش کنند و طرف خاطی را ببخشند؛ زیرا هیچ چیز به قدر بزرگوار بودن و خصلت عفو و اغماض، در استحکام زندگی و خوشبختی زناشویی موثر نیست، و احمد و آیدا به این حقیقت با تمام دل و جان خود اذعان دارند.
sheyda.h.a
در من قدرتی است که در قلمرو شیطان طبل خدایی میزنم. این قدرت تویی آیدای من! ـ
mahlagha
من روح تو را دوست میدارم؛ و به همان اندازه «جسم» تو را ــ گوشت گرم و زندهٔ تو را، بوی تو را و پوست تو را و تن تو را دوست میدارم.
negia
و هنگامی که میخواهیم از یکدیگر جدا شویم، با کمال تأسف میبینم که به جز حرفهای دفعهٔ پیش، چیز زیادتری نشنیدهام، مطلب بیشتری به دستم نیامده، و اطلاعات بیشتری دربارهٔ تو، نحوهٔ تفکرت، آرزوهایت، احساسات و زندگیت، جز همان چیزهایی که هیچ وقت نتوانستهام از دهان تو بیرون بکشم به دست نیاوردهام.
رهگذر
با همهٔ روحم به هر نگاه و هر لبخند تو محتاجم، و تنها حالاست که احساس میکنم در همهٔ عمر بیحاصلی که تا به امروز از دست دادهام چه قدر تنها و چه قدر بدبخت بودهام. این است که اکنون، پس از بازیافتن تو، دیگر لحظهیی شکیب ندارم. دیگر نمیخواهم کوچکترین لحظهیی از باقی عمرم را بی تو، دور از تو و دور از احساس وجودت از دست بدهم؛ به کسی که هیچ وقت هیچ چیز نداشته است حق بده! و به من حق بده که تو را مثل بچهها دوست داشته باشم.
رهگذر
آیدای نازنین من! تو از پاکی و معصومیت به بچهیی میمانی که درست در میان گریه، اگر کسی با انگشتان دستش سایهٔ موشی روی دیوار بسازد، همچنان که هنوز اشکها بر گونهاش جاری است صدای خندهاش به آسمان میرود... تو به همان اندازه بیآلایش و معصومی.
رهگذر
چه طور توانستهام به تو بگویم که دوستت میدارم؟ چه طور توانستهام از تو بشنوم که گفته باشی مرا دوست میداری، و در این لحظه مثل تودهٔ باروتی که آتش بهاش برسد منفجر نشوم؟
ترمه🍁
کاش میتوانستی عکسی برایم بفرستی. عکسی که همهٔ اجزای آشنای من آن تو پیدا باشد: آن خال کوچکی که اسمش احمد است. آن خطوط موقر و باشکوه روی گونههایت و آن کشیدگی کبریایی چشمهایی که یقین دارم نگران آیندهٔ پُربار و شادکام من و توست.
ترمه🍁
دهان و لبانت به قدر چشمها و دستهایت دوستم ندارند: دستان مهربانت دستهای مرا میان خود میگیرند و چشمهای عجیب تو (که برای توصیف آنها کلمهٔ «زیبا» کافی نیست) مرا زیر نوازش نگاههایت به خواب میبرند؛ اما لبانت... نه! آنها نه با کلمهیی و نه با بوسهیی... نه!
mobina
به من بنویس تا یقین داشته باشم که تو هم مثل من در انتظار آن شبهای سفیدی.
به من بنویس که میدانی این سکوت و ابتذال، زاییدهٔ زندگی در این زندانی است که مال ما نیست، که خانهٔ ما نیست، که شایستهٔ ما نیست.
Sophie M
امروز بیشتر از دیروز دوستت میدارم و فردا بیشتر از امروز. و این، ضعف من نیست: قدرت تو است.
farnaz Pursmaily
دیگر نمیخواهم کوچکترین لحظهیی از باقی عمرم را بی تو، دور از تو و دور از احساس وجودت از دست بدهم؛ به کسی که هیچ وقت هیچ چیز نداشته است حق بده! و به من حق بده که تو را مثل بچهها دوست داشته باشم.
حالا، به انتظار فردا که تو را خواهم دید سعی میکنم زودتر بخوابم.
اگر خوابم نبرد، این شب به قدر سالی طولانی خواهد شد.
چون خوابم نمیبُرد و احساس این که تو آن قدر نزدیک منی و من این قدر از تو دورم، مستأصلم کرده بود، همهٔ خاطراتی را که از تو و حرفها و مهربانیها و نگاهها و لبخندههایت دارم، با خود مرور کردم؛ این گفتوگو همین طور مدام در ذهن خستهام تکرار میشود و تکرار میشود و تکرار میشود:
bahar
ــ میدانی چیست؟ ــ
یادم آمد آن جملهیی را که دوست داری من همیشه برایت تکرار کنم، تو حتی یک بار هم به من نگفتهای! طلب من!
زهرا۵۸
«... تو طلوع کردی و عشق باز آمد، شعر شکوفه کرد و کبوتر شادی بالزنان بازگشت، تنهایی و خستگی بر خاک ریخت. من با توام، و آینههای خالی از تصویرهای مهر و امید سرشار میشوند.»
زهرا۵۸
تو را دوست دارم و تمام ذرات وجود من با فریاد و استغاثه تو را صدا میزند. آن آینه که من میجستم تا بتوانم نقش وجودم را در آن تماشا کنم تویی. با همهٔ روحم به هر نگاه و هر لبخند تو محتاجم، و تنها حالاست که احساس میکنم در همهٔ عمر بیحاصلی که تا به امروز از دست دادهام چه قدر تنها و چه قدر بدبخت بودهام. این است که اکنون، پس از بازیافتن تو، دیگر لحظهیی شکیب ندارم. دیگر نمیخواهم کوچکترین لحظهیی از باقی عمرم را بی تو، دور از تو و دور از احساس وجودت از دست بدهم؛ به کسی که هیچ وقت هیچ چیز نداشته است حق بده! و به من حق بده که تو را مثل بچهها دوست داشته باشم.
کاربر ۱۱۷۹۰۱۱
افسوس که زبان و لبان تو به قدر چشمهایت مرا دوست نمیدارند.
علی احمدپور
میخواهم بگویم که سکوت تو، پایان غمانگیز زندگی من است.
کاربر ۱۶۰۴۹۲۷
لبان بیلبخند تو، آیدا! لبان بیلبخند تو پیروزی بدبختی است بر وجود من.
بگذار من به بدبختی پیروز بشوم.
لبخندت را فراموش مکن آیدا،
لبخندت را فراموش مکن
لبخندت را فراموش نکن
لبخندت را فراموش مکن
لبخندت را فراموش مکن!
سلمی
حجم
۲٫۲ مگابایت
سال انتشار
۱۳۹۴
تعداد صفحهها
۱۶۷ صفحه
حجم
۲٫۲ مگابایت
سال انتشار
۱۳۹۴
تعداد صفحهها
۱۶۷ صفحه
قیمت:
۷۴,۰۰۰
۳۷,۰۰۰۵۰%
تومان