بریدههایی از کتاب خوش شانس تر از همه بودیم
۴٫۵
(۵۶)
طنین واژههای «آزادی» و «برافراشته» در اتاق میپیچد و مثل خردهکاغذهای رنگی بر سرشان ریخته میشود.
n re
خیابانها خلوت است. گویی همهٔ مردم در خانههایشان دور رادیو جمع شدهاند تا بشنوند که لودز، اروپای اشغالشده و جهان شاهد روزهای بهتری خواهند بود.
n re
دستهایش را دور همسر و دخترش حلقه میکند. چشمهایش را میبندد. بینیاش در فضای کوچک بین سر آن دو فرو میرود. مدتی طولانی به همین شکل میایستند. بدنهایشان طوری باهم یکی شده که گویی یک نفر هستند. بیصدا گریه میکنند،
n re
از پشت شیشهٔ خاکگرفتهٔ فولکسواگن به خانهٔ گورسکی زل میزند. بهنظر فرسوده میآید. انگار جنگ زهرش را آنجا هم ریخته است.
n re
اینها نشانههای خوبی هستند. شاید شایعاتی که در زندان شنیده بود حقیقت داشتند. شاید جنگ روبهپایان است.
n re
و در این هنگام چیزی توجه او را جلب میکند. چیزی از گذشته، از زندگی قبلیاش. صدایی که او را یاد خانه میاندازد، خانهٔ واقعیاش
n re
مهم این است که حتی در بدترینِ روزها، هنگامیکه غم آنقدر سنگینی میکند که نفس میبُرد، باید دوام بیاورد، باید بلند شود، لباس بپوشد و سر کار برود. او به پیشواز هر روز خواهد رفت. او ادامه خواهد داد.
n re
بلا غرق در عزاداری، فراموش کرده بود دوست داشتن مردی که پیش از فرو ریختن دنیا بر سرش، همهچیزش بود، یعنی چه.
او عهد کرد به خودش کمک کند.
n re
میدانست تازمانیکه ادی خانوادهاش را پیدا نکرده است آمادگی پذیرفتن تعهد و ساختن زندگی مشترک با او را نخواهد داشت و نمیتواند با همهٔ قلبش او را دوست داشته باشد.
n re
دومین توپ از بالاسرشان رد میشود و این بار گنک آن را میگیرد. پیش خود میگوید چرا باید محلیها سربهسر چنین مردم ترحمانگیزی بگذارند؟ اما وقتی دستش را باز میکند یک پرتقال میبیند، یک پرتقال خوب، تازه و درشت. اولین میوهایست که طی دو سال گذشته انگشتهایش آن را لمس کرده. از روی شانههایش به عقب نگاه میکند تا ببیند چه کسی آن را پرتاب کرده است. چشمش به زن جوانی میافتد که روسری بلوطیرنگی بهسر دارد و در پیادهرو دستهایش را روی شانههای دو پسر جوان روبهرویش گذاشته است. لبخند میزند؛ چشمهای قهوهایاش مهربان و دلسوز هستند و معلوم میشود که پرتقال را نه برای بیاحترامی بلکه بهعنوان هدیه پرتاب کرده بود. گنک پرتقال را بین دستهایش میغلتاند و اشک در چشمهایش جمع میشود. یک هدیه. برای زن ایرانی دست تکان میدهد و زن هم برای او. سپس در میان گردوغبار ناپدید میشود. گنک آخرینباری را که یک غریبه، بدون داشتن هیچ توقعی، در حقش لطف کرده بود به یاد نمیآورد.
n re
کشتی اشغالشده بود: عرشه، پلکانها و حتی قایقنجاتها. تعدادی مردند. بدنهای لختشان روی عرشه دستبهدست در هوا رد میشد تا از نزدیکترین نردههای دهانهٔ کشتی پرتابشان کنند، جایی بینشان در کام دریا.
n re
کشتی باریِ پوسیده و زنگزدهای که آنها را به یک بندر ایرانی به نام پهلوی میرساند. در هوای گرم و دریاییِ کشتی، اولین نشانههای رایحهٔ آزادی در مشامشان پر شد.
n re
«عزیزم! نمیدونم چه اتفاقی قراره بیفته، اما هرچی که سرنوشت برامون رقم بزنه، همون میشه، دستِکم ما همدیگه رو داریم.»
n re
دیگر شانس زندهبودن سلیم به قوت قبل نیست، و میلا میداند که هرچه بیشتر به این خواب و خیال ادامه دهد، خطرناکتر میشود. دو سال نگرانی بیوقفه، دو سال ترس دائمی از بدترین اتفاقها او را سایهبهسایه دنبال کرده است. میلا بهاندازهٔ کافی رنج کشیده. دیگر نمیتواند اینگونه ادامه دهد. او باید فکر سلیم را رها کند؛ باید مسئولیت خود و فلیشیا را بر عهده بگیرد. دریافته است که عزاداری برای سلیم از این نگرانی همیشگی زجر کمتری دارد. میلا تصمیم گرفته است تا زمانیکه زنده هستند، سلیم را مرده بپندارد. فقط از این طریق میتواند حواسش را خوب جمع کند.
n re
به خود میگوید بد نیست شریک هیجان و نشاط اِلیسکا شود و همچنین اشتیاقش برای شروعی دوباره. برو جلو، آغوش باز کن، دستِکم بهخاطر او. فردا میتواند نگران شغل، آپارتمان و خانوادهاش باشد.
n re
«رابطه با صداقت شروع میشود. این خشت اول است، چراکه عاشقبودن یعنی شریکشدن با همهچیز: رؤیاها، لغزشها، و عمیقترین هراسها. بدون این حقایق، رابطه شکست خواهد خورد.»
n re
آنها به شخص بانفوذی نیاز دارند. به قول مادام لبیر «وقتی سبیل آدمهایی که باید چرب شه، ما ویزاهامون رو میگیریم.»
n re
بخشی از او آرزو میکند ایکاش میتوانست سفری به آینده و پایان جنگ داشته باشد؛ اما بخش دیگر از او هم دعا میکند زمان متوقف شود، چرا که نمیدانند در آینده چه بر سرشان خواهد آمد. اگر جنگ تمام شود و به لهستان برگردد و ببیند که خانوادهاش آنجا نیستند، چه کند؟ حتی فکرش هم ویرانکننده است. به این میماند که بخواهد به خورشید زل بزند. نه، نمیشود. درنتیجه این فکر را از سر بیرون میکند. به خود دلداری میدهد که دستِکم در همین لحظه پسرشان سالم است و او و گنک هم.
n re
آیا روزی میرسد که زی او را ببیند؟ حالا که این سرزمین پهناور بینشان فاصله انداخته و دنیای اطرافشان درحالِ فروپاشیست چنین چیزی غیرممکن مینماید.
n re
اما خیلی زود خستگی عمیقی در برشان گرفت و هراسهایشان را مانند ابری بر خورشید پوشاند و پس از مدت کوتاهی همهٔ خانوادهٔ کرک به خواب فرو رفتند.
n re
حجم
۴۷۱٫۰ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۶
تعداد صفحهها
۵۵۲ صفحه
حجم
۴۷۱٫۰ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۶
تعداد صفحهها
۵۵۲ صفحه
قیمت:
۷۷,۵۰۰
۵۴,۲۵۰۳۰%
تومان