بریدههایی از کتاب منوچهر مدق؛ به روایت فرشته ملکی همسر شهید (جلد اول)
۴٫۸
(۱۳۷)
بعد از من ازدواج کنی.»
کسی جای منوچهر را بگیرد؟ محال بود.
گفتم «به نظر تو، درست است آدم با کسی زندگی کند، اما روحش با کس دیگر باشد؟»
گفت «نه.»
گفتم «پس برای من هم امکان ندارد دوباره ازدواج کنم.»
صورتش را برگرداند رو به قبله و سه بار از ته دل خدا را شکر کرد. او هم قول داد صبر کند. گفت «از خدا خواستهام مرگم را شهادت قرار بدهد، اما دلم میخواست وقتی بروم
کاربر ۱۹۴۲۳۸۲
خودش راضیت میکند.» گفتم «قرار ما این نبود.» گفت «یک جاهایی دست ما نیست. من هم نمیتوانم دور از تو باشم.»
گفت «حالا میخواهم حرفهای آخر را بزنم. شاید دیگر وقت نکنم. چیزی هست که روی دلم سنگینی میکند. باید بگویم. تو هم باید صادقانه جواب بدهی.» پشتش را کرد.
گفتم «میخواهی دوباره خواستگاری کنی؟»
گفت «نه، این طوری هم من راحتترم، هم تو.»
دستم را گرفت گفت «دوست ندارم
کاربر ۱۹۴۲۳۸۲
روی تخت نشستم. دستش را گرفتم. گفت «خواب دیدم ماه رمضان است و سفرهٔ افطار پهن است. رضا، محمد، بهروز، حسن، عباس، همهٔ شهدا دور سفره نشسته بودند. بهشان حسرت میخوردم که یکی زد به شانهم. حاج عبادیان بود. گفت بابا کجایی؟ ببین چقدر مهمان را منتظر گذاشتهای. بغلش کردم و گفتم من هم خستهم. حاجی دست گذاشت روی سینهام. گفت با فرشته وداع کن. بگو دل بکند. آن وقت میآیی پیش ما. ولی بهزور نه.» اما من آمادگی نداشتم. گفت «اگر مصلحت باشد خدا
کاربر ۱۹۴۲۳۸۲
«آیتی بود عذاب انده حافظ بیتو
که بر هیچ کسش حاجت تفسیر نبود»
منوچهر خندیده بود، گفته بود «سه، چهار روز دیگر صبر کنید.» نباید به این چیزها فکر میکرد. خیلی زود با منوچهر برمیگشتند خانه.
از خواب که بیدار شد، روی لبهایش خنده بود، ولی چشمهایش رمق نداشت. گفت «فرشته، وقت وداع است.»
گفتم «حرفش را نزن.» گفت «بگذار خوابم را بگویم، خودت بگو، اگر جای من بودی میماندی توی دنیا؟»
کاربر ۱۹۴۲۳۸۲
بخش سه بستری شد، اتاق ۳۱۱. توی اتاق چشمش که به تخت افتاد، نفس راحتی کشید و خدا را شکر کرد که رو به قبله است. تا خواباندیمش روی تخت، سیاه شد. من جا خوردم. منوچهر تمام راه و توی خانه خودش را نگه داشته بود. باورم نمیشد اینقدر حالش بد باشد. انگار خیالش راحت شد تنها نیستم. شب آرامتر شد. گفت «خوابم میآید، ولی چیز تیزی فرو میرود توی قلبم.»
صندلی را کشیدم جلو. دستم را بالای سینهاش گرفتم و حمد خواندم تا خوابید.
کاربر ۱۹۴۲۳۸۲
«سرم را بگیر بالا.» خانه را نگاه کرد. گفت «دو روز دیگر تو برمیگردی.» نشنیده گرفتم. چشمهایش را بست. چند دقیقه نگذشته بود که پرسید «رسیدیم؟»
گفتم «نه، چیزی نرفتهایم.»
گفت «چقدر راه طولانی شده. بگو تندتر برود.»
از بیمارستان نفرت داشت. گاهی بهزور میبردیمش دکتر. به دکتر گفتم «چیزی نیست. فقط غذا توی دلش بند نمیشود. یک سرم بزنید، برویم خانه.»
منوچهر گفت «من را بستری کنید.»
کاربر ۱۹۴۲۳۸۲
سرم. من که خوب میشدم، منوچهر فشارش میآمد پایین. ظاهراً حالش خوب بود. حتی سرفه نمیکرد. فقط عضلات گردنش میگرفت و غذا را بالا میآورد. من دلهره و اضطراب داشتم. انگار از دلم چیزی کنده میشد. اما به فکر رفتن منوچهر نبودم.
ظهر سهشنبه غذا خورد و خون و زرداب بالا آورد. به دکتر شفاییان زنگ زدم. گفت «زود بیاوریدش بیمارستان.» عقب ماشین نشستیم. به راننده گفت «یک لحظه صبر کنید.» سرش روی پام بود. گفت
کاربر ۱۹۴۲۳۸۲
خجالت نمیکشیدم. منوچهر به دایی گفت «یک حسی دارم، اما بلد نیستم بگویم. دوست دارم به فرشته بگویم از تو به کجا رسیدهم، اما نمیتوانم.» دایی شاعر است. به دایی گفت «من به شما میگویم. شما شعر کنید، سه، چهار روز دیگر که من نیستم، برای فرشته از زبان من بخوانید.» دایی قبول کرد، گفت «میآورم خودت برای فرشته بخوان.» منوچهر خندید و چیزی نگفت. بعد از آن، نه من حرف رفتن میزدم، نه منوچهر. اما صبح که بیدار میشدم، بهقدری فشارم میآمد پایین که میرفتم زیر
کاربر ۱۹۴۲۳۸۲
خجالت نمیکشیدم. منوچهر به دایی گفت «یک حسی دارم، اما بلد نیستم بگویم. دوست دارم به فرشته بگویم از تو به کجا رسیدهم، اما نمیتوانم.» دایی شاعر است. به دایی گفت «من به شما میگویم. شما شعر کنید، سه، چهار روز دیگر که من نیستم، برای فرشته از زبان من بخوانید.» دایی قبول کرد، گفت «میآورم خودت برای فرشته بخوان.» منوچهر خندید و چیزی نگفت. بعد از آن، نه من حرف رفتن میزدم، نه منوچهر. اما صبح که بیدار میشدم، بهقدری فشارم میآمد پایین که میرفتم زیر
کاربر ۱۹۴۲۳۸۲
بجود. سالها غذایش پوره بود. حتی قورمهسبزی را که دوست داشت، فرشته برایش آسیاب میکرد که بخورد. اما آن روز حاضر نبود پوره بخورد. فرشته جگرها را دانهدانه سرخ میکرد و میگذاشت دهان منوچهر. لپش را میکشید و قربان صدقهٔ هم میرفتند. دایی آمده بود بهشان سر بزند. نشست کنار منوچهر. گفت «اینها را ببین. عین دو تا مرغ عشق میمانند.»
از یک چیز خوشحالم و تأسف نمیخورم؛ اینکه منوچهر را دوست داشتم و بهش نگفتم. از کسی هم
کاربر ۱۹۴۲۳۸۲
بود. هیچوقت نمیدیدم از ته دل بخندد، مگر وقتی آنها را میدید. با تمام وجود بوشان میکرد و میبوسیدشان. تا وقتی از در رفتند بیرون، توی راهرو ماند که ببیندشان.
روزهای آخر، منوچهر بیشتر حرف میزد و من گوش میدادم. میگفت «همهٔ زندگیم مثل پردهٔ سینما جلوی چشم آمده.» گوشهٔ آشپزخانه تکمبلی گذاشته بودم. مینشست آنجا. من کار میکردم و او حرف میزد. خاطراتش را از چهارسالگی تعریف میکرد.
منوچهر هوس کرده بود با لثههایش
کاربر ۱۹۴۲۳۸۲
برمیگشتند، دورش را میگرفتند.
گفت «با عجله کفش نپوشید.» صندلی آوردم. همین که خواست بنشیند، حاجآقا محرابیان سرش را گرفت و چند بار بوسید. بچهها برگشتند. گفتند «بالاخره سر خانم مدق هوو آمد!»
گفتم «خداوکیلی منوچهر، من را بیشتر دوست داری یا حاجآقا محرابیان و دوستانت را؟»
گفت «همهتان را به یک اندازه دوست دارم.»
سه بار پرسیدم و همین را گفت. نسبت به بچههای جنگ اینطور
کاربر ۱۹۴۲۳۸۲
چهل شب با هم عاشورا خواندیم. گاهی میرفتیم بالای پشتبام میخواندیم. دراز میکشید و سرش را میگذاشت روی پام و من صد تا لعن و صد تا سلام را میگفتم. انگشتانم را میبوسید و تشکر میکرد. همهٔ حواسم به منوچهر بود. نمیتوانستم خودم را ببینم و خدا را. همه را واسطه میکردم که او بیشتر بماند. او توی دنیای خودش بود و من توی این دنیا با منوچهر. برایم مثل روز روشن بود که منوچهر دم از رفتن میزند، همین موقعهاست. کنارهگیر شده بود و کمحرفتر.
کاربر ۱۹۴۲۳۸۲
حالا که ندیده بودمتان، دلم به فرشته و بچهها بود، اما حالا دیگر نمیخواهم بمانم.» و این را تا صبح تکرار میکرد.
به هقهق افتاده بودم. گفتم «خیلی بیمعرفتی منوچهر. شرایطی به وجود آمده که اگر شفایت را بخواهی، راحت میشوی. ما که زندگی نکردهیم. تا بود، جنگ بود. بعد هم یکراست رفتی بیمارستان. حالا چند سال با هم راحت زندگی کنیم.»
گفت «اگر چیزی را که من امروز دیدم میدیدی، تو هم نمیخواستی بمانی.»
کاربر ۱۹۴۲۳۸۲
انگشت اشاره به صورت تأکید بالا آورد] با صد تا لعن و صد تا سلام. اول با دو رکعت نماز حاجت شروع کن. بین دعا هم اصلاً حرف نزن.»
زانوهایم حس نداشت. توی دلم فقط امام زمان را صدا میزدم. آمد برود، دویدم دنبالش. گفتم «کجا میروید؟ اصلاً از کجا آمدهید؟» گفت «از جایی که آقای مدق آنجاست.» میلرزیدم. گفتم «شما من را کلافه کردید. بگویید کی هستید.» لبخند زد و گفت «به دلت رجوع کن.» و رفت. با علی از پشت پنجره توی کوچه را نگاه کردیم. از خانه که رفت
کاربر ۱۹۴۲۳۸۲
زدند. فریبا گفت «آقایی آمده با منوچهر کار دارد.» چادر سرم کردم و در را باز کردم. مردی «یا الله» گفت و آمد تو. علی را صدا زدم، بیاید ببیند کیست. دیدیم آمده کنار منوچهر نشسته، یک دستش را گذاشته روی سینهٔ منوچهر و یک دستش را روی سرش و دعا میخواند. من و علی بهتزده نگاه میکردیم. آمد طرف ما پرسید «شما خانم ایشان هستید؟»
گفتم «بله.»
گفت «ببین چه میگویم. این کارها را مو به مو انجام میدهی. چهل شب عاشورا بخوان. [دست راستش را با
کاربر ۱۹۴۲۳۸۲
درمانشان. گفت «شما دارو را بگیرید، نسخهٔ مهرشده را بیاورید، ما پولش را میدهیم.» من نهصد هزار تومن از کجا میآوردم؟ گفت «مگر من وکیل وصی شما هستم؟» و گوشی را قطع کرد.
وسایل خانه را هم میفروختم، پولش جور نمیشد. برای خانه و ماشین چند روز طول میکشید مشتری پیدا شود. دوباره زنگ زدم بنیاد. گفتم «نمیتوانم پول جور کنم. یک نفر را بفرستید بیاید این نسخه را ببرد بگیرد. همین امروز وقت دارم.» گفت «ما همچین وظیفهای نداریم.» گفتم
کاربر ۱۹۴۲۳۸۲
حرفها سرم نمیشود. فقط میبینم اینجا تو را از من دور میکند، همین. بیا برویم پایین.» منوچهر دوربین را از جلوی چشمش برداشت. دستش را روی گره دست فرشته گذاشت و گفت «هر وقت دلت برایم تنگ شد، بیا اینجا. من آن بالا هستم.»
دلم که میگیرد، میروم پشتبام. از وقتی منوچهر رفت، تا یک سال آرامش نشستن نداشتم. مدام راه میرفتم. به محض اینکه میرفتم بالا، کمی که راه میرفتم، مینشستم روی سکو و آرام میشدم؛ همانجا که منوچهر مینشست، روبهروی
کاربر ۱۹۴۲۳۸۲
منوچهر با خدا معامله کرد. حاضر نشد مفت ببازد، حتی نالههایش را. میگفت «این دردها عشقبازی است با خدا.» و من همهٔ زندگیم را در او میدیدم، در صدایش، در نگاهش که غمها را میشست از دلم. گاهی که میرفتم توی فکر، سر به سرم میگذاشت. یک «عزیز من» گفتنش همهچیز را از یادم میبرد. باز خانه پر از صدای شادی میشد.
ما دو سال در خانههای سازمانی حکیمیه زندگی میکردیم. از طرف نیروی زمینی یک طبقه بهمان دادند. ماشین را فروختیم، یک وام از بنیاد
کاربر ۱۹۴۲۳۸۲
میکردم. گردش که میخواستیم برویم، اولین چیزی که برمیداشت کیسهٔ زباله بود، مبادا جایی که میرویم سطل نباشد یا چیزی که میخوریم آشغالش آب داشته باشد. همه چیزش قدر و اندازه داشت، حتی حرف زدنش. اما من پرحرفی میکردم. میترسیدم در سکوت به چیزی فکر کند که من وحشت دارم. نمیگذاشتم وصیت بنویسد. میگفتم «تو با زندگی و رفتارت وصیتهات را کردهای. از مال دنیا هم که چیزی نداری.» به همهچیز متوسل میشدم که فکر رفتن را از
کاربر ۱۹۴۲۳۸۲
حجم
۲۵۲٫۲ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۷
تعداد صفحهها
۹۶ صفحه
حجم
۲۵۲٫۲ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۷
تعداد صفحهها
۹۶ صفحه
قیمت:
۱۰,۰۰۰
۵,۰۰۰۵۰%
تومان