حداقل
زمان را با خودت میبردی
maha
صدای لولای دری
که به روی سرباز شکستخورده از جنگ
باز میشد
مستأصل
ماشه را به سمت عقربهها گرفته است
شاید تاریخ
دست از لجاجت بردارد
سربازی درون کلیسا نشسته است
و به زیبایی دختری اعتراف میکند
که ردِ وحشتش
هنوز
روی زمستان جا مانده است.
sadraa
آنقدر جدا افتادهام
که دیگر
هیچ انسانی را نمیشناسم
به گمانم
درونم
نسل جدیدی از میمونها
در راه پیدایش است
.ً..
در جهانی که گرد آفریده شده است
هیچ کنجی وجود نخواهد داشت
تا با احساست خلوت کنی
ملیکا بشیری خوشرفتار
از من نخواه مُردنم را فراموش کنم
در هوایی که اکسیژنش،
قصد خودکشی دارد.
فرق چندانی ندارد
که نفس را بکِشی
یا حبس کنی
ما، مُردگانی هستیم
که رشد میکنند
عاشق میشوند
و مُردگانی دیگر را میزایند
و حواسشان نیست
که دارند
درون قبری دستهجمعی به سر میبرند
زیبا!
جلوِ گلولهها فرستادی
فرمانده!
حالا بگو
برای پس گرفتن آغوشی
که تمام وطنم بود
به کجا لشگر بکشم؟
hadiLancaster
خیابانی که با خودم به خانه آوردم
به کف کفشهایم چسبیده بود
|ݐ.الف
ظهر دوشنبهٔ مرداد
زمان مناسبی
برای دل بستن به آدمبرفیها نیست
زمان هم از زیستن خسته است
راهی برای مُردن میجوید
ملیکا بشیری خوشرفتار
عجله کن
تا لبهایت را قیچی نکردهاند
بوسههایت را درون سبدی بگذار
و به رودخانه بینداز
شاید هنوز معجزهای
وجود داشته باشد
ملیکا بشیری خوشرفتار
ما، مُردگانی هستیم
که رشد میکنند
عاشق میشوند
و مُردگانی دیگر را میزایند
و حواسشان نیست
که دارند
درون قبری دستهجمعی به سر میبرند
reyhan