بریدههایی از کتاب کاکا کرمکی پسری که پدرش درآمد
۴٫۱
(۹۷)
اون باباته. گوشتت رو بخوره، استخونت رو دور نمیریزه.»
«مسئلهٔ من هم همینه. نمیخوام یه جایی باشم که کسی گوشتم رو دولپّه بخوره بعد استخونهام رو یادگاری نگه داره. میخوام یه جایی باشم که ته دلشون با بودنم غنج بره،
Parinaz
آنهایی که معتقدند همیشه راهی برای جبران هست یا معنای زندگی را درست نفهمیدهاند یا هنوز اقبالشان آنها را با اشتباهات بیبازگشت امتحان نکرده است.
کیانا
کاش خود خدا میآمد چند کلمهای با بندههایش حرف میزد تا دل آدم قرص شود، حداقل با بندههایی که از نظر روانی دارند پاره میشوند.
Parinaz
گاهوقتی پیش میآمد که به دخترها متلک بیندازم و عشق برسانم. آن روزها این کار خیلی عادی بود. گرچه به دلیل خواهرهای زنده و مُردهٔ زیادی که داشتم هیچوقت از این کار چندان لذتی نبردم، نوعی خشونت در این کار لعنتی هست که آدمهای چلُفتی را شیفتهٔ خود میکند. چون شانسی برای ارتباط با دخترهای جوان نداشتم، گفتم شاید بهتر باشد به این راه متوسل شوم.
Parinaz
تا چند ساعت بعد از هر سرقت بیخودی شنگول بودم. اگر من نبودم تمام چیزهایی که برداشتم سرجایش باقی میماند. در نتیجه، این فکر که با حضورم تغییری، هر چهقدر کوچک، در چرخهٔ زندگی ایجاد میکنم بینهایت آرامبخش بود. اینقدر امرونهی شده بودم که حس سمجی در درونم میخواست با ایجاد هرجومرج تلافی کند. داشتم به قیمت از دست دادن شرافتم خودم را به حساب میآوردم.
Parinaz
تنها خوبیای که داشت این بود که چون به طور کامل امیدش به زندگی را از دست داده بود دقّوسِقّ کمتری میکشید. آدم اگر روزنهای به خوشبختی پیدا کند، در مسیر رسیدن به آن پیر میشود.
Parinaz
مادر رضا پشتسر جنازهٔ پسرش قدم برمیداشت، صلب و سنگین. چه وقاری! اگر خار به پای بچههاش میرفت، خودش را صد تکه میکرد، ولی سر شهادت بچهاش خم به ابرو نیاورد. مات بود، اما نه مثل مامان. چشمهای مامان بیحالت بود، اما مال مادرِ رضا برق خاصی داشت. عین طاووس هندی مغرور و باشکوه راه میرفت. آن روز تازه فهمیدم مرگ با مرگ فرق دارد. آرزو کردم کاش سالم بودم و میتوانستم یکجوری شهید بشوم بلکه برقی شبیه به برق چشمان مادرِ رضا توی نگاه بیحالت مادرم بیفتد.
Parinaz
پدر رضا آمده بود وسط ملت، لباس سفید آهارزده تن کرده بود و بگویید داشت چهکار میکرد؟! میرقصید. بالاش یکور میرفت پایینش یکور. با چشم گریان و دل بریان دالامبودولومبی راه انداخته بود نگفتنی! اگر قیافهٔ گُنجُله و آن شلنگتخته انداختنهای خُلخُلیاش را میدیدید، خیلی ساده ملتفت میشدید که موضوع بههیچوجه به وصیت پسرش مربوط نیست. نوعی جنون بود که فقط بچهمُردهها میتوانند آن را درک کنند. آن وسط سُردَنگ میزد «مبارکت باشه بابا، شهادتت مبارک باشه. شفاعت من رو هم بکن.»
Parinaz
ولی اگر فردای قیامت من را میدید نمیگفت «تو غلط کردی واسه اجل معلق من تکلیف تعیین میکنی»؟ نمیگفت «هنوز جات رو اینجا آماده نکرده بودیم، بیجا کردی سرت رو انداختی پایین اومدی جهنم. شاید تهش یهجوری میشد میرفتی بهشت، خاکبرسر! خر فرستادیمت گاو برگشتی»؟
ناهید
آدم چه بخواهد کاری را بکند چه نه، هیچکس جلودارش نیست. این درسی است که من از زندگی یاد گرفتهام
ناهید
همیشه وقتی کار زندگی روی غلتک میافتد به طرز شگفتآوری دلهره همهٔ جانم را فرامیگیرد. یاد گرفتهام که خوبیها و بدیها هیچکدام پایدار نیستند، اما نه در اندازه، نه در تعداد، نه در ماندگاری و نه در پایانشان ابداً به هم نمیروند. حالا دیگر مطمئنم بعضی از زندگیها هست که به خوشی راه نمیدهد. گِل بعضیها را انگار از پریشانی گرفتهاند.
az_kh
راستی که موسیقی هم مثل سکوت زبان مشترک همهٔ آدمهاست، ورای دین و رنگ و قوم.
az_kh
شکلی از تنهایی هست که فقط مادر آدم میتواند بهاش هدیه کند. اینقدر مهلک است که حتی وقتی زنده است استرس روزی که دیگر نیست ذرهذره دخل آدم را میآورد. این چیزها را فقط بعد از نبود مادرها میشود فهمید، که البته خیلی دیر است.
az_kh
هر وقت هر دختری را میدیدم حس میکردم حتی یک لحظه نمیتوانم بدون او زندگی کنم ــ کافی بود عمر آشناییمان از پنج دقیقه عبور کند. انگار اسلحه روی شقیقهام گذاشته بودند که حتماً به کسی دل ببازم.
Sanaz
حرفهای نزده را همیشه میشود زد، ولی پس گرفتن حرفهایی که زده شده چندان ساده نیست.
sama65
داشتم کار خودم را میساختم، ولی حقش را بخواهید این اسمش خودکشی نبود. در من کس دیگری زندگی میکرد که خیال داشتم او را از میان بردارم ــ کسی که نه میتوانست دهنهام را بکشد، نه یک لحظه خفقانِ مرگ میگرفت تا من بدون اضطراب به زندگیام برسم.
meli
این جملهٔ «دوری و دوستی» حرف مزخرفی بیشتر نیست. آدمها بعد از دوریهای طولانی آرامآرام زندگی کردن بدون هم را یاد میگیرند، آن وقت دیگر یا برنمیگردند یا همان بهتر که برنگردند.
الهه
مادرهای بچهمُرده یکجور خاصی از بین میروند. پنداری مرگ امضای خودش را سالها قبل از آمدن روی صورتشان میاندازد.
n re
شما هم بنویسید. اینطوری بعد از گذشت سالها حافظهٔ عافیتطلب دیگر نمیتواند فریبتان دهد. زمان همهچیز را فاسد میکند، از جمله خاطرات شیرین و تلخ را. نوشتن اینقدر بُرنده و بیرحم است که بعد از مدتی وقتی دوباره به آن رجوع کنید غالباً آنچه را بودهاید انکار خواهید کرد. این تنها راهی است که آدم میتواند با وجود یک زنجیر خود را رها حس کند.
z.gh
فقط سعی کن خوشحال باشی. هیچچیز ارزش این را ندارد که حالت را به خاطرش بد کنی، حتی رسیدن به حال خوب.
kamand
حجم
۳۹۶٫۵ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۷
تعداد صفحهها
۳۰۱ صفحه
حجم
۳۹۶٫۵ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۷
تعداد صفحهها
۳۰۱ صفحه
قیمت:
۶۷,۰۰۰
۳۳,۵۰۰۵۰%
تومان