بریدههایی از کتاب امیلی در نیومون (کتاب اول)
۴٫۶
(۲۱۶)
اگر غریزهات میگوید صخرهنوردی کنی پس چارهٔ دیگری نداری. بعضیها فقط چشم به نوک قله دارند. اینها توی دره نمیتوانند نفس بکشند. خدا کمکشان کند که برای بالارفتن از کوه دچار ضعف نشوند.
Pariya
شببهشب به تماشای کهنهشدن ماه نو مینشستند، در تاریکروشن جادههای سرخرنگ و عطرآگین از اسرار جهان سخن میگفتند، جذب خنکای نسیم بالای تپهها میشدند، بالا آمدن ستارهها را تماشا میکردند
Pariya
چیز غمگینی در لبخندش بود، اما دلنشین هم بود.
Pariya
تا زمانی که به افسانهها اعتقاد داشته باشی، نمیتوانی پیر شوی.»
Pariya
همیشه کنارگذاشتن چیزهایی که زمانی به آنها دل بسته بودی، خوشایند نیست.
Pariya
چیزی برای او دردناکتر از این نبود که شعرهای محبوبش جلو چشمهای یک غریبه قرار بگیرند؛ چشمهایی سرد، بیاحساس، تمسخرآمیز و ناآشنا.
Pariya
به نظر من باغ در زمستان به همان قشنگی تابستان است. روی بستر گلها پر از فرو رفتگیها و برآمدگیهای برفی است که عصرها زیر نور خورشیدِ در حال غروب، صورتی و سرخ میشوند و شبها زیر نور ماه آدم را یاد سرزمین پریها میاندازند. عاشق تماشای این منظره از پنجرهٔ اتاق نشیمن هستم. پیش خودم فکر میکنم ریشهها و دانهها زیر برف به چی فکر میکنند. وقتی از پشت شیشهٔ قرمز در ورودی به برف نگاه میکنم حس دوستداشتنی و عجیبی پیدا میکنم.
Pariya
«نور خورشید، روی برفها میسُرد
زمین نوعروسی باشکوه و درخشان شده است
که سراسر پیراهن سفیدش الماسنشان است
عروسی که در زیبایی بیهمتاست.»
Pariya
یک بار امیلی با وجد گفت: «ایلزه، به نظرت دنیا شبها دوستداشتنیتر نیست؟»
ایلزه شادمانه به اطرافش نگاهی انداخت؛ ایلزهٔ کوچولوی بینوا و بیمهریکشیدهای که دوستی با امیلی همهٔ آن چیزی بود که در تمام طول زندگی کوتاهش عطش آن را داشت، کسی که گویا به کمک این عشق و محبت جدید داشت سر پا میشد و رو میآمد.
ایلزه گفت: «چرا، تازه هر وقت که تو این حال و هوا هستم به وجود خدا هم ایمان پیدا میکنم.»
Pariya
میگوید آنقدر نردبان ساخته که میتواند بدون کمک کشیشها به بهشت برود،
Pariya
گل کوچولوهای نازنین با صورتهای قشنگ
همیشه چشمشان به آسمان است
و رنگ آبی آسمان
روی صورتهای زریفشان نمایان است
ملکهٔ مرغزارها زیبا و باریکاندام است
درختها هم دوستداشتنیاند
اما این توان اندک من
در پی توسیف گل آبیهای قشنگ است.
Pariya
دلم میخواهد در ماه زندگی کنم. فکر کنم جای نقرهای قشنگی باشد.
Pariya
«وای، چه خوب است که آدم اینطوری زنده باشد. بیچاره آنهایی که هیچوقت زندگی نمیکنند.»
البته آسمان زندگی همیشه هم صاف و بیابر نبود؛
Pariya
"آلالهها، آلالههای وحشی زرد
مینگرم به آن طراوت شادمانه
به ساقههایتان که به هر سو خم میشوند
بیغم و اندوه از گذر زمانه
فرقی نمیکند در دره باشید یا جادهٔ پرگذر
یا در اتاقکی از باغ خانه
گلبرگهای نرمتان میرقصند
در میان این قلمرو شاهانه"
Pariya
رودا حداقل ظاهر دلنشینی داشت و امیلی در لحظههای با او بودن احساس شادی میکرد، اما حالا همهچیز از دست رفته بود و او دیگر هرگز، هرگز نمیتوانست به کسی عشق بورزد یا اعتماد کند.
زهر این ماجرا همهچیز را مسموم کرد.
Pariya
نمیدانم بخشیدن مردم اصلاً فایدهای دارد یا نه. چرا، دارد. حداقل خیال خودت راحت میشود.
Pariya
ـ سراسر این باغ را طلسمی فرا گرفته است. آفتها از آن دوری میکنند و کرمهای خرابکار به طرفش نمیآیند. خشکسالی جرئت آسیبزدن به آن را ندارد و باران، قطراتش را نرم و آهسته بر سر آن میریزد.
Pariya
او تلاش بینتیجهای را برای جلوگیری از ریزش اشکهایش آغاز کرد ولی آنها داشتند سرازیر میشدند. چقدر احساس تنهایی و بیکسی میکرد! میان آن همه تاریکی احساس میکرد دنیا با او دشمن شده است. بله، حالا دیگر دنیا را دشمن خودش میدید.
Pariya
هیچکس چیزی را که وظیفهاش باشد دوست ندارد.
Pariya
دنیا یکهو چقدر بزرگ و خالی شده بود. دیگر هیچچیز جالبی وجود نداشت.
Pariya
حجم
۳۴۰٫۸ کیلوبایت
تعداد صفحهها
۶۸۸ صفحه
حجم
۳۴۰٫۸ کیلوبایت
تعداد صفحهها
۶۸۸ صفحه
قیمت:
۸۴,۰۰۰
۵۰,۴۰۰۴۰%
تومان