بریدههایی از کتاب امیلی در نیومون (کتاب اول)
۴٫۶
(۲۱۶)
«چرا، داری، عزیزم. نمیتوانی خدا را دوست نداشته باشی. او خودِ دوست داشتن است.
کاربر ۲۲۹۳۵۳۸
«شادترین کشورها مثل شادترین زنها هیچ تاریخی ندارند.»
🌱 آونـב
برفهای منجمد ترک برمیداشتند و صدای ناقوس میان درختها میپیچید و یخ روی سقف خانهٔ خوکها زیر نور ماه میدرخشید. همهچیز خیلی دوستداشتنی بود (صدای ناقوس و یخها و آن شب سفیدپوش و درخشان). اینطوری شد که دوباره جرقه ظاهر شد و این بار از همیشه بهتر بود.
ÁTRIN
یک شب آنجا مسابقهٔ دادزدن گذاشتیم تا ببینیم کداممان میتوانیم بلندتر داد بزنیم. باورکردنی نبود، اما من برنده شدم. آدم تا وقتی امتحان نکند نمیفهمد چه تواناییهایی دارد. اما خیلیها صدایمان را شنیدند و خاله الیزابت بدجوری عصبانی شد. از من پرسید چه چیزی باعث شد دست به چنین کاری بزنم. سؤال سختی است، چون همیشه نمیتوانم بگویم چه چیزی باعث شده کاری را انجام بدهم. بعضی کارها را فقط به این خاطر انجام میدهم که ببینم موقع انجامدادنشان چه حسی پیدا میکنم. بعضی وقتها هم میخواهم تجربههای جالبی داشته باشم تا بعدها برای نوههایم تعریف کنم.
Tara
با لافتی جان هم آشنا شدهام. ایلزه یکی از دوستهای نزدیکش است و خیلی وقتها به کارگاه نجاریاش میرود و کارکردنش را تماشا میکند. میگوید آنقدر نردبان ساخته که میتواند بدون کمک کشیشها به بهشت برود
Tara
فکر کنم اگر من به مردم با شعر جواب بدهم مسخرهام کنند. یک بار امتحان کردهام. یک بار خاله لورا پرسید برای زمستان آینده دوست دارم راهراههای جورابم آبی باشد یا قرمز. من هم همان جوابی را دادم که آنسونتا به سؤالی شبیه به این دربارهٔ کیسهاش داده بود:
«خون پاک مسیح به زمین ریخت
و من به زیبایی پیراهنم میاندیشم.»
Tara
خاله لورا هم وقتی خاله الیزابت حواسش نیست یک شیرینی یا کیک سیب به خوراکیهایم اضافه میکند. خاله الیزابت میگوید کیک سیب برای سلامتیام خوب نیست. پدر، چرا بهترین چیزها هیچوقت برای سلامتی خوب نیستند؟
Tara
ـ امیلی، من وقتی از شاگردهایم چیزی میپرسم، انتظار دارم جوابش را بشنوم. چرا گریه میکنی؟
صدای خندهٔ تمسخرآمیز دیگری از آن طرف ستون آمد. امیلی نگاه دردمندش را بالا آورد و با لحنی غصهدار یکی از جملههای پدرش را به زبان آورد: «این مسئلهایست که فقط به خودم مربوط میشود.»
Tara
میخواهم که قوی باشی. نباید از هیچچیز بترسی، امیلی. مرگ ترسناک نیست. جهان پر از عشق است. بهار به همهجا سرک میکشد و مرگ فقط بازکردن و بستن یک در است. آن طرف در هم چیزهای قشنگی هست. آنجا مادرت را دوباره به دست میآورم. راستش به خیلی چیزها شک دارم ولی به این یکی هیچوقت شک نکردهام. بعضی وقتها میترسیدم او در آن دنیا آنقدر دور شده باشد که دیگر به او نرسم. ولی حالا احساس میکنم انتظارم را میکشد. منتظر تو هم میمانیم ـ البته عجله نداریم ـ آنقدر اینپا آنپا میکنیم تا تو هم به ما برسی.
امیلی آهسته گفت: «کاش میشد با هم از در رد شویم.»
ـ یک مدت که بگذرد دیگر چنین آرزویی نمیکنی. زمان مثل مرهم است. احساس میکنم دست تقدیر برایت چیزی آماده کرده است. بیترس و واهمه به استقبالش برو، عزیزم. میدانم که الان نمیتوانی حرفهایم را درک کنی، اما به مرور حرفهایم برایت معنی پیدا میکنند.
Tara
آدمکهای آبیرنگ دورتادور خانهٔ تابستانی را پرکردهاند؛ همانهایی که پسرعمو جیمی بهشان میگوید بنفشه و چقدر هم دوستداشتنیاند. او روی همهٔ گلها اسم میگذارد. به رزها میگوید ملکه و به زنبقها میگوید بانوی برفی و لالهها اهالی خوشدلاند و نرگسها زیبای طلایی و میناهای چینی، دوستهای صورتی.
کاربر ۲۰۲۰۴۵۹
پدر این کار را خوب بلد بود؛ "نازنینم"، "قلبم"، "امیلیکوچولویم"، "کوچولوی قشنگم"، "عسلم" و "آتشپارهام"
زینب
امیلی مادرت را یادت میآید؟
ـ خیلی کم. مثل تکههای یک خواب قشنگ.
میچکا
بدترین کار این است که کسی از خدا ایراد بگیرد
زینب
مردم میگویند مرگ مادرت قلبش را شکست.
زینب
لبخندی که از مادر مرحومش به ارث برده بود
زینب
بدترین کار این است که کسی از خدا ایراد بگیرد.
n re
گپهای "حسابی" با پدر خیلی مزه میداد.
n re
جاده مستقیم به داخل سرزمین پریها میرود؛ به حاشیهٔ جویباری پهن و قشنگ، جادهای پرپیچ و جذاب که در امتدادش سرخسهای عشوهگر بیننده را به سوی خود فرا میخواندند، زیر صنوبرهایش صدای زنگولههای پریها به گوش میرسید و سر هر پیچ و خمش عشقی نهفته بود. امیلی عطر میوههای کاج را به درون کشید و چشمش به برق تارهای عنکبوت میان شاخهها افتاد و از تماشای رقص افسانهای نور و سایه لذت برد. اینجا و آنجا شاخههای افراهای جوان درهم تنیده بود تا شاید یک جوری جنگلی را از چشم مزاحمها دور نگه دارند ـ امیلی به کمک قصههای پدرش، چیزهای زیادی دربارهٔ حوریهای جنگلی میدانست ـ و زیر درختها، خزهها به هم پیوسته بودند تا برای غولها تشکهای بزرگ و راحتی فراهم کنند.
قدسیه خدامی
امیلی مادرت را یادت میآید؟
ـ خیلی کم. مثل تکههای یک خواب قشنگ.
قدسیه خدامی
خاله لورا برای دلداری او گفت: «امیلی، این یکی از پیشبندهای زمان دختری مادرت است.»
امیلی که این دلداری اصلاً به دلش ننشسته بود، گفت: «پس تعجبی ندارد که همین که بزرگ شد با پدرم از اینجا فرار کرد.»
ولنسی پارسی
حجم
۳۴۰٫۸ کیلوبایت
تعداد صفحهها
۶۸۸ صفحه
حجم
۳۴۰٫۸ کیلوبایت
تعداد صفحهها
۶۸۸ صفحه
قیمت:
۸۴,۰۰۰
۵۰,۴۰۰۴۰%
تومان