بریدههایی از کتاب کالیپسو
۳٫۸
(۴۴)
لیزا پرسید: «میگم بابا، یادتونه یه بار با کشیش قرار ملاقات داشتین و منم باهاتون اومدم؟ داشتیم برمیگشتیم خونه که یه یارو سیاهپوسته اومد جلو ماشین شلوار و شورتش رو با هم کشید پایین.»
«اوه، آره.» بابا دور دهانش را پاک کرد. «یادمه، انگار همین دیروز بود!»
«بعدشم شما سرِ دوربرگردون دور زدید تا بتونیم یه بار دیگه ببینیمش!»
بابا زیرزیرکی خندید. «آره، خداییش صحنهای بود واسه خودش.»
لیزا گفت: «اغلب پدرها تو همچین موقعیتی جلو چشمهای دختراشون رو میگیرن، منتها شما یه بارم دور زدین تا مطمئن شید من چیزی رو از دست ندادم.»
Juror #8
پدرم حتی در این سن و سال ظاهر عالیای دارد. پوستی هنوز نسبتاً صاف و کشیده، با دماغی رشکآور که میشود با چند خط ساده و بدون ورقلمبیدگی روی کاغذ رسمش کرد. خیلی دوست داشتم دماغم به پدرم میرفت، اما بیشتر به مادرم رفتهام: سوراخ دماغهایی آنقدر بزرگ که میشود توی هر کدام یک زیتون بچپانی.
Juror #8
جراح گفت: «اینکه من چیزی رو که از بدنتون درآوردم به خودتون تحویل بدم خلاف مقررات و قوانین فدراله.»
بهش یادآوری کردم که: «ولی اون غدهٔ خودمه. خودم درستش کردم.»
«اینکه من چیزی رو که از بدنتون درآوردم به خودتون تحویل بدم خلاف مقررات و قوانین فدراله.»
«خب... میشه اقلاً نصفش رو بدید تا بدم زبونبسته بخوره؟»
«اینکه من چیزی رو که از بدنتون درآوردم به خودتون تحویل بدم خلاف مقررات و قوانین فدراله.»
درحالی که خودم همراه غدهام از مطبش میزدیم بیرون با خودم گفتم، واقعاً چی داره به سر این مملکت میآد؟
Juror #8
یک تست امواج فراصوتی از غدهام گرفت و گفت هفتهٔ بعد غده را درمیآورد.
گفتم: «عالیه. چون میخوام بدمش یه لاکپشت گازگیر بخوردش.»
«ببخشید؟»
ادامه دادم: «البته نه هر لاکپشت گازگیری که از راه برسه ها.» انگار هویت لاکپشت موجب مکثش شده بود. «منظورم یه لاکپشت بهخصوصه. آخه اونم یه غدهٔ بزرگ تو کلهش داره.»
Juror #8
پزشک عمومی بعد از گرفتن فشار خون و چک کردن گوشهایم گفت: «خیله خب، حالا بیزحمت بایستید تا معاینهٔ جلو و عقب رو هم انجام بدم.»
در واقع این یک روش باکلاس و قابلدرک بود برای اینکه بگوید «بعد از آویزان شدن از زنگولههات میخوام انگشتم رو فرو کنم همون جایی که خودت میدونی.»
Juror #8
«آخرین باری که فیلیپ مادرش رو دید، پیرزن روی ویلچرش خم شد و از ته حلق داد زد: هیتلر میخواد بهم تجاوز کنه!»
Juror #8
شخصاً محال بود از شهر خارج شوم و با دست خالی به خانه برگردم. هیو هم همینطور رفتار میکرد، البته حقیقتش بعد از اینکه حسابی آموزشش دادم. او چندان اهل خرید کردن نیست، اما به نظرم توکیو چیزی را در وجودش شل میکرد. شاید به این دلیل که جای دوری است.
Juror #8
واضح است که حفرهای در وجودمان داریم که در تلاشیم با خرید پرش کنیم، ولی خب مگر هر کس حفرهٔ خودش را ندارد؟ و خدا وکیلی پر کردن این حفره با... مثلاً یک کلاه مدلفرانسوی به قاعدهٔ درپوش کاسهتوالت، اگر نگوییم کاربردیتر، دستکم سالمتر از پر کردنش با خامهٔ پرچرب، هروئین یا روابط جنسی مشکوک با غریبهها نیست؟
Juror #8
در مورد هدیهٔ سالگردها و تولدها هم برنامهشان همین است: هیچی. همیشه بهش میگویم: «ولی میتونید این رویه رو عوض کنید.»
او هم جواب میدهد: «درسته.» دقیقاً همانطور که خودم وقتی کسی بهم میگوید باید رانندگی یاد بگیرم جواب میدهم: «درسته.»
Juror #8
لباسهایی که رویشان نوشته دارند، خط قرمزِ سلیقهام هستند، اما مشکلی با اعداد ندارم؛ برای همین یک تیشرت آستینبلند مدلپارهپوره خریدم که رویش نوشته بود ۹۹. رقم را از یک پارچهٔ سفید برش زده بودند، کمی سوزانده بودند و بعد دوخته بودند روی تیشرت. درست مثل این است که هواپیمای حامل اعضای تیم راگبی سقوط کرده و همین یک تیشرت از تمامش باقی مانده.
Juror #8
من با این باور بزرگ شدم که طبقهٔ اجتماعی ما در برابر بیچارگی و فقر شدید واکسینهمان کرده. آدم ممکن است گاهی بیپول شود ـ کیست که نشود؟ ـ اما محال است به اندازهٔ فقرای واقعی فقیر شوی: منظورم فقرای دارای شپش و دندانهای افتاده است. منظور اینکه ژن آدم این درجه از فقر را پس میزند.
Juror #8
تازه کلاه هم خریدم، آن هم سه تا، که البته دوست دارم همه را با هم یکجا بگذارم سرم؛ بخشی به این دلیل که همه را با هم پوشیده باشم و بیشتر به این دلیل که فکر میکنم به شکل یک برج، روی سرم زیبا هستند.
Juror #8
هنوز منتظرم یک شلوار مارک کپیتال ببینم که فقط یکی از پاچههایش برای رد شدن پا حفره دارد؛ البته این بدان معنا نیست که طراحان تا الان زحمت طراحیاش را نکشیده باشند. فکر کنم شعار و مرام کاریشان این باشد: «چرا که نه؟»
Juror #8
از نظر من و خواهرهایم، یک زوج، اصولاً به صورت سایهٔ مردمی که باهاشان در ارتباط هستند دیده میشوند. سایهها حرکت میکنند. در نور مستقیم آفتاب قابل رؤیت هستند.
Juror #8
در خانوادههای بزرگ، روابط در طول زمان دستخوش تغییر میشوند. ممکن است با یکی از برادرها یا خواهرهایت حسابی رفیق جینگ باشی، اما دو سال بعد ممکن است رفیقت یک نفر دیگر باشد. بعدش باز هم احتمال دارد اوضاع عوض شود و بعد از آن هم یک بار دیگر. قضیه به این معنی نیست که دیگر آن نفر قبلی را دوست نداری یا دلت را زده، معنایش این است که افتادهای در مسیر یک نفر دیگر، یا او افتاده توی مسیر تو. ممکن است روابط مثلثی باشد، کمی بعد مربعی و در نهایت هم جمع به دو گروه مجزا تقسیم شود.
Juror #8
واسه پلیسی که جسد رو پیدا کرده بود نامه نوشتم و یکی از عکسهای بیست و چند سالگیش رو واسهش فرستادم، همون خوشگله که واسه آگهی ترحیمش هم استفاده کردیم. میخواستم بدونه تیفانی یه زمانی بهتر از اون جسدی بوده که پیدا کرده.
Juror #8
«بعدشم شما سرِ دوربرگردون دور زدید تا بتونیم یه بار دیگه ببینیمش!»
محمدرضا
. هنوز هم شبها که به حیاط میروم صدایش میکنم. هنوز در جستجوی جنبشی توی سایهها چشم میاندازم. هنوز منتظرم تا تن صدایم را از صدایی که برای فراخواندن کسی استفاده میکنی، به لحنی با غصهٔ کمتر که بیشتر برای خوشامدگویی به کسی استفاده میکنی تغییر دهم.
Ailin_y
بارها این قبیل حرفها را از افراد مختلف شنیدهام: «سرطان رو قطع به یقین میشه با رژیم گیاهی درمان کرد. منتها اون از خدا بیخبرها این رو به صورت یه راز نگه داشتهن.» در این مورد خاص، آن «از خدا بیخبرها» یی که قضیه را به صورت راز نگه داشتهاند، شرکتهای تولیدکنندهٔ فرآوردههای گوشتی هستند.
Ailin_y
من و هیو زوجی را در نرماندی میشناختیم که هرازگاه با گلهٔ سهنفرهٔ بچههایشان برای شام میآمدند خانهمان و چند ساعت بعد که تشریفشان را میبردند، حس میکردم به تک تک جنبههای وجودیام تجاوز شده.
mostafa
حجم
۲۱۱٫۲ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۷
تعداد صفحهها
۲۳۰ صفحه
حجم
۲۱۱٫۲ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۷
تعداد صفحهها
۲۳۰ صفحه
قیمت:
۶۰,۰۰۰
تومان