بریدههایی از کتاب در خانه ما عشق کجا ضیافت داشت؟: مجموعه صد و سی و هفت نامه
۴٫۴
(۱۵)
بزرگوارانه سکوت میکنیم، صبورانه بغض مان را فرو میدهیم، محجوبانه لبخند میزنیم و چنان قاطعانه شانههایمان را بالا میاندازیم انگار هیچ اتفاقی نیفتاده است.
انگار هیچ چیزی احساسِ بکرِ ما را خدشهدار نکرده است. انگار رنجیدن، حسِ غریبی ست، فرسنگها دور از حضورِ بی گفتارِ ما.
𝐌𝐚𝐡𝐝𝐢𝐞𝐡
باید باور کنیم که در واقع هیچکس خوشبخت یا بدبخت نیست. خوشبختی و بدبختی تنها دو واژهاند که ما برای بیان احساساتِ قلبی مان در یک لحظه یا برای تعریفِ حالاتِ روحی خود در دوران خاصی به کار میبریم. دو واژه که کاربردِ آنها بستگی زیادی به خودِ ما دارد.
𝐌𝐚𝐡𝐝𝐢𝐞𝐡
باور کن خوشبختی را خواهی یافت اگر بدانی کجای زندگیایستاده ای.
𝐌𝐚𝐡𝐝𝐢𝐞𝐡
زبانِ عشق بسیار گسترده است و متفاوت، گاهی تپش قلب، گاهی سرخی گونه، گاهی مهربانی و ملاطفت، گاهی صبوری و گذشت. کافیست بدانی هر کسی با چه زبانی از عشق سخن میگوید.
𝐌𝐚𝐡𝐝𝐢𝐞𝐡
عشق قبل از ازدواج هیچ تضمینی برای عشق بعد از ازدواج نیست
𝐌𝐚𝐡𝐝𝐢𝐞𝐡
در اولین کافه
سفارش فنجانی قهوه و یک برش کیک میدهم
و فرض میکنم
جهان بطور معجزه آسائی پر از شادمانی است
فرض میکنم
همین الان یک نفر کنارم مینشیند تا تنها نباشم
فرض میکنم
سرِ پیچِ بعدی
خوشبختی منتظر است تا من کیک و قهوهام را تمام کنم.
کافه را ترک میکنم
در میهمانی امشب
باید در آغوشِ جهانی برقصم که بطور هولناکی غمانگیز است
باید دنیا را به یک کیک و قهوه دعوت کنم
در کافهای بنشینیم پر از آدمهای خوشبخت یا بدبخت
کافهای که سر پیچ بعدیاش
یک نفر منتظر است تا قهوه ات تمام شود
𝐌𝐚𝐡𝐝𝐢𝐞𝐡
همین است
جهان بطور هولناکی غم انگیز است
دوباره زمین خوردهام
دوباره گم میکنم خودم را
در انبوهِ آدمهایی که نمی دانم خوشبخت هستند یا بد بخت
آدمهایی که نمیدانند خوشبختم یا بد بخت
𝐌𝐚𝐡𝐝𝐢𝐞𝐡
اسارت در خاطراتِ کهنه
شیرینتر از تخریبِ احساس برای رهاییست.
𝐌𝐚𝐡𝐝𝐢𝐞𝐡
بیا
نگذاریم که ماندن... یک جا ماندن
بودنمان را به ابتذال بکشد.
آزاده
که من... با این عشق... آتش به خانهات آوردهام.
بلاتریکس لسترنج
و اگر فکر میکنی عشق جوان میآید و پیر میرود، اشتباه کردهای
که عاشق زود میمیرد و جوان که عشقهای آرام، دیر بلوغند و کشنده.
چه بسیارند پیرهای عاشق و چه اندک عاشقانِ پیر
بلاتریکس لسترنج
گاهی، هنگامی که احساس میکنی از نظر روحی و روانی به قهقرا میروی، وقتهایی که از جمع کناره میگیری تا تنها باشی به این درک میرسی که از همیشه بیکَستری. همان وقتهایی که خوب میدانی برای بهتر شدن چه باید کرد ولی نه قدرتی هست نه حوصلهای همان وقتهایی که نیاز داری یک نفر دستت را بگیرد و تو را از کنجِ تاریکی بیرون بیاورد، اشکت را پاک کند و بگوید دیگر تنها نیستی. یک نفر که بگوید از این پس این راه را با هم میرویم. یک نفر که با قاطعیت زیرِ گوشت بگوید همه چیز درست خواهد شد. یک نفر که از همه بیشتر دوستش داری، بیش از دیگران به او اعتماد داری.
یک نفر که بیش از همه رویش حساب کردهای...
مشکل اینجا است که اغلب در همان موقع که تو بیش از همیشه به او نیاز داری، او نیست.
بلاتریکس لسترنج
تو از رنجهای من برایِ فراموش کردنت چیزی نمیدانی. یعنی هیچ کس نمیداند. هیچ کس جز خودم و خدایِ خودم.
مثلِ یک پلنگِ وحشی با خودم دست و پنجه نرم میکنم، خودم با خودم حرف میزنم و میگذارم یک دیوانه که خودش را به زور در سرم جا داده نصیحتم کند. شاید بگویی خیالاتی شدهام ولی شبها، این شبهایِ تاریکِ طولانیِ، حرفهای تو، آخرین حرفهای تو، شکلِ یک سگِ هار میشوند، سگی که وحشیتر از قبل وجودِ نازکِ مرا میدرد و میدرد و میدرد... و من باز هر شب بیشتر دوستت دارم
Fatima
عزیزم!!!
احتمالا من را یک احمقِ تمام عیار فرض میکنی که با تمامِ اتفاقاتی که افتاده هنوز هم دوستت دارم و هنوز بی تاب تر از گذشته برایت مینویسم و این دقیقا همان اوجِ حماقتِ من است که گرچه میدانم هرگز اینها را نخواهی خواند و گرچه میدانم اگر هم میخواندی برایت نه حرفهای من فرقی میکرد و نه حتی خودم... ولی باز با همان ذوق و شوق مینویسم... انگار تو همین فردا نامهام را میخوانی، سر ت را تکان میدهی و با لبخندی و با کلماتی قشنگ سعی میکنی هر چه که بوده از دل من در بیاوری و قسم میخوری که باز دوستم داشته باشی و قسم میخورم که بیشتر دوستت داشته باشم.
Fatima
بگذار قضاوتمان کنند.
آلوده به ترس نباش.
بهتر است که سایهای از خودمان باشیم تا حضوری بی وجود شبیهِ افکارِ دیگران.
Fatima
بگذار قضاوتمان کنند.
آلوده به ترس نباش.
بهتر است که سایهای از خودمان باشیم تا حضوری بی وجود شبیهِ افکارِ دیگران.
Fatima
نازنینم!
ما آدمها موجودات عجیبی هستیم. نه درس میگیریم، نه فراموش میکنیم. هر اتفاقی که میخواهد بیفتد، دوباره و دوباره عاشق میشویم و تا آخرِ عمر عاشق خواهیم ماند.
Fatima
هیچکس برای رفتگان دو بار عزاداری نمیکند.
Fatima
برای آخرین بار مینویسم
آغوشم را ترک نکن
هیچکس برای رفتگان دو بار عزاداری نمیکند.
Fatima
همین روزهاست که خودم را یک جایی گم کنم
نه... این بار پشتِ دود سیگار نیست
یا میانِ انبوه واژههای بیسرانجام
یا در سوگِ نیمه رفاقتهای گاه و بیگاهی
این بار
در کوچه پس کوچههایِ کودکیِ کسی
که زود بزرگ شد
نیمه برهنه
عصیانی
شورشی
و با دلی پر بزرگ شد
کسی که این روزها... عجیب خسته است.
Fatima
حجم
۱۱۵٫۹ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۳
تعداد صفحهها
۱۵۲ صفحه
حجم
۱۱۵٫۹ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۳
تعداد صفحهها
۱۵۲ صفحه
قیمت:
۵,۰۰۰
تومان