بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب بیگانه | صفحه ۲ | طاقچه
تصویر جلد کتاب بیگانه

بریده‌هایی از کتاب بیگانه

۳٫۷
(۳۱)
همهٔ این‌ها، آفتاب، بوی چرم و بوی سرگین اسب کالسکه نعش‌کش، بوی رنگ و کندر، خستگی و بی‌خوابی شبانه، افکار و نگاه مرا به هم ریخته بود.
زینب دهقانی
دربان مرا به خانهٔ خود برد و کمی به سر و وضعم رسیدم. یک فنجان دیگر شیر و قهوه نوشیدم که خیلی مطبوع بود.
زینب دهقانی
«می‌دانید، او دوستانی داشت، افرادی به سن و سال خودش. می‌توانست علائق مربوط به گذشته را با آن‌ها در میان بگذارد. شما جوان هستید و زندگی با شما او را کسل می‌کرد.» این مطلب حقیت داشت.
زینب دهقانی
گفت: «خانم مورسو سه سال پیش وارد این‌جا شد. شما تنها حامی وی بودید.» گمان کردم که مرا به خاطر چیزی سرزنش می‌کند و به این علت موضوع را برایش تشریح کردم. اما حرفم را قطع کرد: «فرزند عزیزم، لازم نیست خودتان را تبرئه کنید، پروندهٔ مادرتان را مطالعه کرده‌ام شما نمی‌توانستید احتیاجات او را برآورید. او به یک پرستار نیاز داشت. حقوق شما کم بود. و جدا از همهٔ این مسائل، او در این‌جا خوشبخت‌تر بود.» من گفتم: «بله، آقای مدیر.»
زینب دهقانی
گمان کردم که مرا به خاطر چیزی سرزنش می‌کند و به این علت موضوع را برایش تشریح کردم. اما حرفم را قطع کرد: «فرزند عزیزم، لازم نیست خودتان را تبرئه کنید،
زینب دهقانی
در مورد من، نمی‌خواستم کسی کمکم کند و به درستی وقت آن را نداشتم تا به چیزهایی که مورد علاقه‌ام نیست، علاقه‌مند شوم.
miss.quait
ابتدا به من گفت اینطور که پیداست شما آدم کم‌حرف و توداری هستید و خواست نظر مرا در این مورد بداند، جواب دادم: «علتش این است که هرگز چیز مهمی برای گفتن ندارم. بنابراین ساکت می‌مانم.»
Aryan
فهمیدم آدمی که فقط یک روز زندگی کرده باشد می‌تواند بی هیچ رنجی صد سال در زندان زندگی کند. چون به اندازهٔ کافی خاطره دارد که حوصله‌اش سر نرود.
کتاب 1984
در جایی خوانده بودم که بالاخره در زندان آدم مفهوم زندگی را از دست می‌دهد. اما این قضیه برایم چندان معنایی نداشت. نفهمیده بودم که روزها تا چه اندازه می‌توانند هم کوتاه و هم بلند باشند. بدون شک برای زندگی کردن بلند و آنچنان کشیده و گسترده بودند که سرانجام در هم می‌آمیختند. روزها در این‌جا اسم شان را از دست می‌دادند. تنها کلماتی که برایم مفهوم و معنا داشتند، کلمات دیروز و فردا بودند. تا این‌که روزی نگهبان به من گفت که پنج ماه است در این‌جا هستم، حرفش را باور کردم اما درکش نکردم. از نظر من همان یک روز بود که همواره در سلولم گسترده می‌شد و همان یک کار بود که دنبالش می‌کردم
مامان زیبا
این یکی از عقاید مامانم بود و غالبا هم آن را تکرار می‌کرد که انسان در نهایت به همه چیز عادت می‌کند.
کیانا
پرسیدم چه اتفاقی افتاده است؟ به من گفت با یارویی که پشت سرش حرف چرت و پرت می‌زده دعوا کرده است. به من گفت: «ملتفت هستید آقای مورسو، من آدم شروری نیستم ولی حساسم.» یارو به من گفت: «اگر مردی از تراموای پیاده شو.» به او گفتم: «برو، آرام باش.» بعد به من گفت مرد نیستم. بنابراین پیاده شدم و به او گفتم: «بس کنی برایت بهتر است و الّا مجبورم ادبت کنم.» جواب داد: «چطور؟» بنابراین یک مشت به او زدم
ali
از ژرفای آینده‌ام، تمام این زندگی پوچی که گذرانده بودم از میان سال‌هایی که هنوز نیامده بود وزش تاریکی را به جانب خودم به خوبی احساس می‌کردم
miss.quait
کشیش به اطراف خود نگاه کرد با صدایی که ناگهان به نظر خسته می‌آمد جواب داد: «تمام این سنگ‌ها پر از درد و رنج‌اند، من این را می‌دانم. هرگز بدون اضطراب به آنها نگاه نکرده‌ام. اما از ته قلبم، می‌دانم که بدبخت‌ترین شما هم از تاریکی درونشان، گاهی چهره‌ای ملکوتی بیرون آمده است. می‌شود از شما خواست این چهرهٔ ملکوتی خودتان را ببینید.»
miss.quait
در هر صورت، من شاید به آنچه که حقیقتا مورد علاقه‌ام بود مطمئن نبودم، اما به آنچه که مورد علاقه‌ام است کاملا اطمینان دارم
miss.quait
آن زمان، فهمیدم آدمی که فقط یک روز زندگی کرده باشد می‌تواند بی هیچ رنجی صد سال در زندان زندگی کند. چون به اندازهٔ کافی خاطره دارد که حوصله‌اش سر نرود.
الی
دادستان دربارهٔ روح من صحبت می‌کرد. می‌گفت که آقایان قضات، روح مرا به دقت بررسی کرده بودند ولی هیچ چیزی در آن نیافته بودند. می‌گفت در حقیقت من ابدا، روح ندارم و نه هیچ انسانیتی، و نه هیچ اصول اخلاقی که قلب آدمی را محافظت می‌کند، حتی یکی را هم دارا نیستم.
کتاب 1984

حجم

۹۳٫۷ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۷

تعداد صفحه‌ها

۱۱۸ صفحه

حجم

۹۳٫۷ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۷

تعداد صفحه‌ها

۱۱۸ صفحه

قیمت:
۲۸,۰۰۰
تومان
صفحه قبل۱
۲
صفحه بعد