انسان همیشه دربارهٔ آنچه که نمیشناسد اغراق میکند.
کیانا
امروز مامان مرد. یا شاید دیروز، نمیدانم. تلگرامی از آسایشگاه سالمندان دریافت کردم: «مادر مرحوم شد. فردا مراسم خاکسپاری است. با کمال همدردی.»
کاوه
پس از لحظهای، او به من گفت: «میدانید که دوستان خانم مادر شما میآیند و شب را نیز بیدار میمانند. این رسم است. باید دنبال صندلی و قهوهٔ سیاه بروم.»
سپیده
و به من گفت: «چرا همیشه از ملاقات من خودداری میکنید؟» جواب دادم به کشیش اعتقاد ندارم. میخواست بداند آیا من از این مطلب کاملا مطمئنم؟ و من گفتم تاکنون آن را از خود نپرسیدهام، چون این موضوع در نظرم مسئلهٔ بیاهمیتی میآید.
آترین🍃
از من پرسید آیا به خدا اعتقاد دارم؟ جواب دادم نه. او با تنفر و تحقیر نشست. به من گفت که این محال است و گفت که همهٔ مردم به خدا ایمان دارند، حتی کسانی که از او روی برگرداندهاند. این ایمان وی بود و اگر روزی در آن شک میکرد دیگر زندگی برایش بیمعنی بود، فریاد زد: «آیا میخواهید که زندگانی من بیمعنا باشد؟» به نظرم، این مسئله به من ربطی نداشت و این را به او گفتم.
کتاب 1984
این یکی از عقاید مامانم بود و غالبا هم آن را تکرار میکرد که انسان در نهایت به همه چیز عادت میکند.
Amirhossein
در حالی که انگشت خود را به طرف من دراز کرده بود، به آهستگی و شمرده شروع به صحبت کرد: «آقایان قضات، این مرد فردای مرگ مادرش به شنا میرود، رابطهٔ نامشروع با زنی را شروع میکند، و برای خندیدن به تماشای یک فیلم کمدی میرود. چیز دیگری ندارم که برایتان بگویم.»
کتاب 1984
غالبا فکر میکردم که اگر مجبورم میکردند تا در درون تنهٔ درخت خشکیدهای زندگی کنم و در آن مکان هیچ کاری جز نگاه کردن به گل آسمان بالای سرم نمیداشتم، باز به آن نیز کمکم عادت میکردم. آنجا هم منتظر دیدن پرندگان میشدم و یا به انتظار دیدن ابرها وقت خود را میگذراندم
کتاب 1984
کمی بعد، برای اینکه کاری انجام داده باشم، روزنامهٔ کهنهای برداشتم و آن را خواندم. مطلبی مربوط به اعلان نمک کروشن را از آن بریدم. در دفترچهٔ قدیمیام که مطالب جالب روزنامه را در آن قرار میدادم، چسباندم.
زینب دهقانی
به هر حال آدم همیشه کمی خطاکار است.
زینب دهقانی