بریدههایی از کتاب بیگانه
۳٫۷
(۳۱)
با دقت و اندکی غمگین مرا برانداز کرد و زیر لب گفت: «من هرگز روحی به بیاحساسی روح شما ندیدهام.»
کتاب 1984
اتاق پر از نور دلانگیز اواخر عصر بود.
سپیده
مادر شما اغلب به دوستانش ابراز میکرده است که آرزو دارد با تشریفات مذهبی به خاک سپرده شود. من خودم مسئولیت انجام این کار را بر عهده میگیرم. اما میخواستم شما را از آن مطلع گردانم.» از او تشکر کردم. مامان، ملحد نبود اما در زمان حیاتش هرگز به مذهب فکر نکرده بود.
سپیده
همهٔ آنها با من ابراز همدردی کردند و سلست به من گفت: «هیچکس جای مادر را نمیگیرد.»
سپیده
امروز مامان مرد. یا شاید دیروز، نمیدانم.
عادل
هوا دلپذیر بود، قهوه مرا گرم کرده بود و از لای دری که باز بود رایحهٔ شب و گلها میآمد. گمان میکنم کمی چرت زدم
سپیده
آدم هیچوقت کاملا بدبخت نیست.
آترین🍃
انسان همیشه دربارهٔ آنچه که نمیشناسد اغراق میکند
zeinab.P_J
معلوم بود که روز خوبی در حال شروع شدن است. مدتها پیش بود که به ییلاق رفته بودم و با مشاهدهٔ این وضع احساس خوشایندی به من دست داد و دلم میخواست کمی قدم بزنم اما افسوس که مامان همراهم نبود. با این حال زیر درخت چنار داخل حیاط ایستادم. بوی خاک تازه را استنشاق کردم.
دیگر خوابم نمیآمد. به یاد همکاران ادارهام افتادم. در این ساعت، از خواب برخاسته و به سر کار میرفتند. برای من همیشه این ساعت دشوارترین لحظات روز بود. باز هم کمی به این مسائل فکر کردم، اما با صدای ناقوسی که از داخل ساختمان به صدا در آمد، به خود آمدم. پشت پنجرهها جنب و جوش ساکنین به چشم
سپیده
گفت: «این زن خیلی به خانم مامان شما وابسته بود. میگوید که او تنها دوست وی در اینجا بوده است و اکنون دیگر کسی را ندارد.»
مدت طولانی را به همین صورت سپری کردیم. نالهها و گریههای آن زن کمتر شد.
سپیده
انسان همیشه دربارهٔ آنچه که نمیشناسد اغراق میکند.
کیانا
امروز مامان مرد. یا شاید دیروز، نمیدانم. تلگرامی از آسایشگاه سالمندان دریافت کردم: «مادر مرحوم شد. فردا مراسم خاکسپاری است. با کمال همدردی.»
کاوه
پس از لحظهای، او به من گفت: «میدانید که دوستان خانم مادر شما میآیند و شب را نیز بیدار میمانند. این رسم است. باید دنبال صندلی و قهوهٔ سیاه بروم.»
سپیده
و به من گفت: «چرا همیشه از ملاقات من خودداری میکنید؟» جواب دادم به کشیش اعتقاد ندارم. میخواست بداند آیا من از این مطلب کاملا مطمئنم؟ و من گفتم تاکنون آن را از خود نپرسیدهام، چون این موضوع در نظرم مسئلهٔ بیاهمیتی میآید.
آترین🍃
از من پرسید آیا به خدا اعتقاد دارم؟ جواب دادم نه. او با تنفر و تحقیر نشست. به من گفت که این محال است و گفت که همهٔ مردم به خدا ایمان دارند، حتی کسانی که از او روی برگرداندهاند. این ایمان وی بود و اگر روزی در آن شک میکرد دیگر زندگی برایش بیمعنی بود، فریاد زد: «آیا میخواهید که زندگانی من بیمعنا باشد؟» به نظرم، این مسئله به من ربطی نداشت و این را به او گفتم.
کتاب 1984
این یکی از عقاید مامانم بود و غالبا هم آن را تکرار میکرد که انسان در نهایت به همه چیز عادت میکند.
Amirhossein
در حالی که انگشت خود را به طرف من دراز کرده بود، به آهستگی و شمرده شروع به صحبت کرد: «آقایان قضات، این مرد فردای مرگ مادرش به شنا میرود، رابطهٔ نامشروع با زنی را شروع میکند، و برای خندیدن به تماشای یک فیلم کمدی میرود. چیز دیگری ندارم که برایتان بگویم.»
کتاب 1984
غالبا فکر میکردم که اگر مجبورم میکردند تا در درون تنهٔ درخت خشکیدهای زندگی کنم و در آن مکان هیچ کاری جز نگاه کردن به گل آسمان بالای سرم نمیداشتم، باز به آن نیز کمکم عادت میکردم. آنجا هم منتظر دیدن پرندگان میشدم و یا به انتظار دیدن ابرها وقت خود را میگذراندم
کتاب 1984
کمی بعد، برای اینکه کاری انجام داده باشم، روزنامهٔ کهنهای برداشتم و آن را خواندم. مطلبی مربوط به اعلان نمک کروشن را از آن بریدم. در دفترچهٔ قدیمیام که مطالب جالب روزنامه را در آن قرار میدادم، چسباندم.
زینب دهقانی
به هر حال آدم همیشه کمی خطاکار است.
زینب دهقانی
حجم
۹۳٫۷ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۷
تعداد صفحهها
۱۱۸ صفحه
حجم
۹۳٫۷ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۷
تعداد صفحهها
۱۱۸ صفحه
قیمت:
۲۸,۰۰۰
تومان