بریدههایی از کتاب پنجره های تشنه
۴٫۸
(۶۸)
حاج آقا تکیهای داخل ضریح آمد، حسابی عصبانی. میگفت امامجمعه اندیمشک از بعد از صبحانه دیگر پیدایش نیست. میگفت: «او گولمان زد؛ والّا الان کلی جلو بودیم.»
***
چهل پنجاه جوان، که خیلی بهشان نمیآمد هیئتی باشند، جلوی تریلی نشستند به سینه زدن. میخواستند تریلی را نگه دارند. یک سپاهی، که فرمانده بسیج اندیمشک بود، قاتی آنها شد و کمی جلو بردشان. کمکم جمع جوانهای جلوی تریلی سه چهار برابر شد. مماشاتِ مسئولان اندیمشکی با جوانها به دلیل حساسیت منطقه و دعواهای طایفهای بود.
العبد
هیئتامنا تصمیم گرفته بودند هر طور شده، شب برسیم دزفول و آنجا بمانیم. ولی اوضاع خیلی به هم ریخته بود. اگر از اندیمشک در میآمدیم، تا دزفول راهی نبود. از طرفی، خود اندیمشک هم زمانی جزء شهرستان دزفول بود و بعدها از آن جدا و مرکز شهرستان شده بود. نوعی رقابت بین این دو شهر دیده میشد. جوانها اصرار داشتند تریلی تا محل دفن شهدای گمنام برود، و یکراست سمت دزفول نرود.
العبد
من خجالت کشیدم و از ضریح رفتم بیرون. سردار برادر شهید بود و مردی سر و رو سفید کرده و متواضع. بعداً فهمیدیم در لرستان هم آمده پای ضریح برای اینکه وضعیت را ببیند و تمهیدات لازم را پیشبینی کند، ولی خودش را معرفی نکرده و برگشته. حاج محمود خیلی افسوس خورد. میگفت ای کاش ما شما را در اندیمشک داشتیم!
العبد
گفت: «البته آقای مهندس در اندیمشک خیلی زحمت کشیدند.» فرماندار بیمعطلی گفت: «من از همه بیتدبیریها و سوءمدیریتهای خودم عذرخواهی میکنم. البته ما مشکلاتی داشتیم؛ ولی به هر حال، امیدوار بودیم بهتر از این بتوانیم از ضریح امام حسین (علیهالسلام) استقبال کنیم. الان هم که شما از شهر ما رفتید، من ناراحتم که... » حاج محمود حرفش را قطع کرد و گفت: «چی؟ ما از اندیمشک درآمدیم؟» یک نفر از دزفولیها از پارگی یکی از کاغذکالکها بیرون را نگاه کرد و گفت: «بله. ما الان در ورودی دزفول هستیم.»
شنیدن این جمله شادی و امید عجیبی در دل همهمان ایجاد کرد. بچهها یکییکی از ضریح بیرون رفتند، تا ببینند اوضاع چطور است. دلم برای فرماندار اندیمشک سوخت. آن چند جمله آخرش اصلاً رنگ و بوی تعارف و ترفند و سیاست نداشت. واقعاً احساس کردم دارد در برابر ضریح امام حسین (علیهالسلام) و ما، که خدمه انتقال آن بودیم، تواضع میکند و شرمنده است.
العبد
قرار از اول هم این بود که شب گذشته به جایگاه شهدای گمنام برویم. اصلاً شب میخواستیم در اندیمشک بمانیم و صبح به دزفول برویم. ولی دیر رسیدن و بعد هم رفتارهای ناخوشایند بعضی مسئولان و بعضی جوانها باعث شد هیئتامنا تصمیم بگیرند فقط از اندیمشک بگذرند.
العبد
برای من این صحبت آقای جوادی آملی کنار ضریح خیلی جالب بود که گفت: ’ما در زیارت عاشورا میگوییم: علیک منی سلام الله ...‘ این یعنی اینکه وقتی خدا ما را آفریده گفته سلام من را به حسین برسانید.
کاربر ۸۴۶۵۴۱
«روی سر ما گل میریزند، ولی به کاروان اسرا سنگ میزدند.»
zahra ag
دستگاه امام حسین (علیهالسلام) زن و مرد و پیر و جوان نمیشناسد.
zahra ag
ای کاش این مردم روز عاشورای ۶۱ در کربلا بودند!
zahra ag
اولین عراقیای که دیدم یک نظامی بود و اولین جملهای که در آن کشور شنیدم، «لبیک یا مولانا»ی همان نظامی. مرزبانان ما در آن سمت در حالت احترام نظامی ایستاده بودند و مرزبانان عراقی در این سمت. معلوم بود مولای ما و مولای آنها، مولای خیلیهای دیگر هم هست در این دنیا و مرزهای جغرافیایی که قراردادهایی بشری هستند ربطی به تقسیمبندیهای عالم محبت و ولایت ندارند.
feri
روی سقف ضریح پر از گلبرگهای رنگارنگ شد. یکی از بچهها گفت: «روی سر ما گل میریزند، ولی به کاروان اسرا سنگ میزدند.»
feri
«بعد از مهدی ظهوریفر ’مسافر کربلا‘ نوشتن پشت لباس بسیجیها باب شد. یادش به خیر آن روزها مسافر کربلا بودن رؤیا بود! نه فقط سفر به کربلا، در یکی از عملیاتها اعلام شد رزمندهها با آب فرات وضو گرفتهاند؛ یک ولولهای شد در جبههها و کشور. حالا ضریح امام حسین با این عظمت بدرقه میشود برود کربلا. باور کن اسلام و انقلاب و تشیّع با سرعت دارد پیشرفت میکند، ولی ما مثل ماهی داخل آب متوجه نیستیم.»
feri
«برای من این صحبت آقای جوادی آملی کنار ضریح خیلی جالب بود که گفت: ’ما در زیارت عاشورا میگوییم: علیک منی سلام الله ...‘ این یعنی اینکه وقتی خدا ما را آفریده گفته سلام من را به حسین برسانید.»
feri
حاج خلج اگر میفهمید، کفتر را به خاطر نداشتن پاسپورت پیاده میکرد.
کاربر ۲۰۵۸۳۵۷
دستی به چوبهای ضریح کشیدم و فکر کردم بدن امام حسین همیشه در همین موقعیت قرار دارد؛ وسط ضریحی که اطرافش همیشه پر است از زائرانی که هر یک چیزی میگویند و میخواهند. یکی زیارتنامه میخواند، یکی سلام میدهد، یکی حاجت دارد، یکی گله دارد، یکی جیغ میزند، یکی گریه میکند، و ... ما اگر چند دقیقه است در این وضعیتیم، امام حسین هر روز و شب با همین حال و هوا طرف است.
feri
خواستم بروم دیدم از شور مردم سرشارم. یاد دستهای مردم افتادم که دراز میشد سمت ضریح به لبیک گفتن. دوباره روی چوبها نوشتم: حسین وقتی میگفت هل من ناصر ینصرنی نمیخواست کسی دستش را بگیرد. دوست داشت تا میتواند دست کسی را بگیرد؛ شاید دست من و تو را. یادت باشد دستمان را دراز کنیم برای نجات.
سعید صدایم زد. کارش تمام شده بود. گفتم: «صبر کن. آمدم.» روی چوبها نوشتم: میگوییم لبیک یا حسین، خوب که گوش کنی صدایی میآید در جواب که لبیک، صدایی از گلویی بریده!
^^$h@k!b@^^
از وقتی وارد حومه ساوه شدیم زنی در کنار تریلی میآمد. به اندازه یک کف دست موهای رنگکردهاش هم بیرون بود. من خوشم نمیآید که شریعت را به اسم تساهل و تسامح زیر سؤال ببریم و فضای چانهزنی باز کنیم که بله حجاب خوب است، ولی حالا یک لاخ مو که به جایی بر نمیخورد. حلال و حرام را خدا مشخص کرده برای اینکه رعایتش کنیم، بقالی نیست که چانه بزنیم. البته، معتقدم گاهی آدمها کار بدی میکنند یا مرتکب حرامی میشوند، ولی جمع جبری خیر و شرّشان منجر به عاقبت به خیری است. آن زنِ مانتویی، با همان یک کف دست موهای رنگشده، به نظرم، از همین دسته بود. پنج شش کیلومتر (تا جایی که من فهمیدم) با پای برهنه آمد و سینه زد و به مداح و نوحهخوانیاش جواب داد و هر وقت تریلی تندتر رفت، دوید و هر وقت ایستاد، ایستاد. پاهایش خونی شد و من آخرش نفهمیدم خون پای خودش است یا خون قربانیهایی که جلوی تریلی میکشتند. واقعاً اگر آن زن در صحرای کربلا بود، کدام سمتی میشد؟
m.salehi77
در همان شلوغیهای اهواز، نوجوانی شانزدهساله را آوردند داخل ضریح. نوجوان لباس بسیجی تنش بود و یک چشمش را گرفته بود. پرسیدیم چه شده؟ گفتند وقتی داشته کمک میکرده مانده زیر دست و پای مردم. نوجوان عرب بود و اهل زرگان. دانشپژوه از اینکه یک بسیجی در راه خدمت به مردم مجروح شده خوشحال بود. به نوجوان گفتیم: «اینهایی که جلوی تریلی هستند قصدشان این است که ما دیرتر برسیم، نه؟» گفت: «چه بگویم. اِنّما الاعمال بالنیات. من نیتهایشان را نمیدانم. شاید به عشق امام حسین دارند این کار را میکنند.» پسر سومِ دبیرستان بود. حرف سادهاش ما را به فکر فروبرد. شاید خیلی از آنهایی که جلوی تریلی سینه میزدند و سرعتمان را کم میکردند در دفتر و دستک امام حسین جایی بهتر و بالاتر از امثال ما داشتند. در این صورت، ما چه حقی داشتیم از دستشان ناراحت و عصبانی شویم. ما باید مثل نوجوان بسیجی، مثل حجت وظیفهمان را انجام میدادیم و از کسی هم ناراحت نمیشدیم.
m.salehi77
یاد حرف آن بندهخدا افتادم که وقتی ازش پرسیدند از اینکه ضریح را میسازید چه حسی دارید؟ گفته بود: «ما ضریح را نمیسازیم، ضریح ما را میسازد.» گفتم: «سردار ما ضریح را نیاوردهایم، ضریح ما را آورده و دارد میبرد.»
zahra.n
روی سقف ضریح و تریلی پر شده بود از سبزه. سبزهها قیافه تریلی را عوض کرده بودند. بالاخره از چند نفر راجع به سبزهها پرسیدم. دو جواب مختلف شنیدم، که هر دو جالب بود. یکی اینکه لرها برای مهمانی که میخواهد بیاید، سبزه میگذارند. یعنی به یادش بودهاند. به عبارتی، مردم این مناطق (از شهری و روستایی) از حدود دو هفته پیش منتظر آمدن ضریح بودند. تعبیر دیگری که شنیدم، این بود که وقتی کسی جوانی را از دست میدهد، بقیه نزدیکان برایش سبزه میگذارند، و چند روز بعد از مرگ او برای سرسلامتی دادن به خانوادهاش میبرند. این یعنی لرها برای سرسلامتی دادن به امام حسینِ جوانازدستداده، سبزه گذاشته بودند.
zahra.n
حجم
۲۶۸٫۷ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۳
تعداد صفحهها
۳۳۱ صفحه
حجم
۲۶۸٫۷ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۳
تعداد صفحهها
۳۳۱ صفحه
قیمت:
۱۳۲,۰۰۰
۶۶,۰۰۰۵۰%
تومان