زندگی انسانی از آن سوی ناامیدی آغاز میشود
Mohammad
من نه اربابم و نه برده. من آزادی خودم هستم! از همان دم که من را آفریدهای از تعلق داشتن به تو دست برداشتهام
Mohammad
ترس و وجدان ناراحت، بویی دارند که برای مشام خدایان لذتبخش است
Mohammad
اژیست: من رازی ندارم.
ژوپیتر: چرا. همان رازی که من دارم. راز دردناک خدایان و شاهان: آنهم اینکه انسانها آزادند. اژیست، آنها آزادند. تو این را میدانی، و آنها نمیدانند.
Mohammad
اورست: هرچه که بخواهند: آنها آزادند، زندگی انسانی از آن سوی ناامیدی آغاز میشود.
javadazadi
این قاعدهٔ بازی است. مردم به تو التماس میکنند که محکومشان کنی. ولی مراقب باش که فقط بر پایهٔ خطاهایی که برایت اعتراف میکنند دربارهشان داوری کنی: بقیه خطاها به تو مربوط نیستند، و اگر کشفشان کنی این آدمها از تو ناراضی میشوند.
The Stranger
رنج را جز با رنجی دیگر نمیتوان مغلوب کرد
The Stranger
زندگی انسانی از آن سوی ناامیدی آغاز میشود.
The Stranger
آگامنون مرد خوبی بود، ولی ببینید، خطای بزرگی کرد. اجازه نداده بود که اعدامها در ملأعام صورت بگیرد. حیف است. یک دار زدن حسابی، سرها را گرم میکند، اندکی از حساسیت مردم نسبت به مرگ میکاهد. مردم اینجا چیزی نگفتند، چون ملول میشدند و میخواستند یک مرگ فجیع ببینند
The Stranger
من نه اربابم و نه برده. من آزادی خودم هستم! از همان دم که من را آفریدهای از تعلق داشتن به تو دست برداشتهام.
pejman