بریدههایی از کتاب عشق و چیزهای دیگر
۳٫۷
(۱۰۹)
پول یا لذت میآره یا رنج رو کم میکنه و در هر دو حالت باید به احترامش کلاه از سر برداریم.
سپیده
«احتمالا برای تو و خیلیهای دیگه این چیزها به این دلیل اهمیت دارند چون عجیبند اما هانی، من به تو میگم اگه یهذره فکر کنی، اگه یهذره رو موضوع تمرکز کنی میبینی که این چیزها اصلا عجیب نیستند. یعنی اگه هم عجیب باشند نسبت به چیزهایی که واقعا عجیبند اصلا اهمیتی ندارند. منظورم اینه اگه هر روز از درخت چنار. سیب بیرون بیاریم کمکم دیگه کسی تعجب نمیکنه. وقتی یه چیز رو مدام تکرار کنی دیگه نه جالبه نه عجیب.
سپیده
بچه که بودم دوست داشتم رانندهٔ یکی از این کامیونهایی بشوم که همیشه از این شهر به آن شهر میروند. دلم میخواست تنها سفر کنم و توی رستورانهای خلوت و کوچک بین راه غذا بخورم. دوست داشتم شبها ماشین را وسط بیابان کنار رستوران یا پمپبنزینی پارک کنم و توی ماشین بخوابم؛ زمستانها توی اتاقک کامیون و تابستانها زیر آسمان شب توی بارگیر کامیون. من اگر رانندهٔ کامیون میشدم همیشه با سرعت کم سفر میکردم. برای چه باید عجله میکردم؟ وقتی قرار است همیشه در سفر باشی و کسی در مقصد منتظرت نباشد، عجله برای چه؟
سپیده
«پدرم اعتقاد داشت آدمها وقتی عاشق میشند مثل اسبی میمونند که به درختی، ستونی چیزی بسته شده باشند.» کمی مکث کرد و به جای نامعلومی خیره شد. بعد باخنده گفت: «به نظر من مثل گاوی که وسط سبزهزار سرِ طنابِ دور گردنش رو با میخ بکوبند زمین. تمام. گاو فقط تا جایی که طناب بهش اجازه میده میتونه دور بشه. تمام. حتا اگه یه روز کسی اون میخ رو از زمین دربیاره یه گاو واقعی یه قدم هم دورتر نمیره. منظورم اینه تجدیدفراش نمیکنه، پسرجان. تمام.»
سپیده
«نیچه، که من به هزار دلیل اصلا دوستش ندارم، دربارهٔ زنها حرفی زده که من به میلیون دلیل با اون حرف موافقم. او میگه توی این دنیا از زنهای خوشگل باید بیشتر از هر چیز دیگهای وحشت کرد، نه به خاطر خود زنها، بلکه به خاطر چیزی که ما از اونها میسازیم
سپیده
«درخت هر چه بیشتر قد میکشد و شاخههایش به روشنایی نزدیکتر میشود، ریشههایش عمیقتر در تاریکی فرو میرود.»
سپیده
به عقیدهٔ من ازدواج بیشتر نوعی تکثیر غم بود تا تقسیم شادی.
سپیده
«توی دانشگاه استادی داشتم که من رو از خواب بیدار کرد. منظورم اینه حرفی زد که فکر کنم خودش هم نفهمید چه چیز مهمی گفته. به قول مراد بهترین حرفها اون حرفهاییه که طرف خودش هم نمیدونه دقیقا چی داره میگه.
سپیده
صبح از خواب بیدار میشوی و حس میکنی انگار کسی را که تازه دیدهای به شکل محوی دوست داری. این حس چنان گنگ و کمرنگ و مبهم است که اغلب به آن اهمیت نمیدهی چون با شیب خیلیخیلی ملایمی شروع میشود، اما بعد آن شیب تندتر و تندتر میشود و آن حس بهتدریج چنان پُررنگ و واضح میشود که جای همهٔ حسهای دیگر را میگیرد. یعنی هیچوقت نمیشود نقطهٔ شروعش را بادقت تعیین کرد. آنقدر تدریجی به وجود میآید که انگار مرز روشنی با لحظههای پیش از شروع شدنش ندارد. میخواهم بگویم مرزش یک خط واضح نیست. مرزش، مثل مرز آفتاب با سایه که بهتدریج نقطههای روشن و تاریکشان درهم ادغام میشوند، نوار پهن و محوی است از لحظههای قبل و بعد از عاشق شدن.
سپیده
پدرم طوری زندگی میکند انگار چیزی به اسم زمان در این دنیا وجود ندارد، انگار تا بینهایت وقت دارد، انگار قرار است هزار سال، صد هزار سال، ده میلیون سال زنده بماند. هیچوقت در هیچ کاری عجله ندارد.
بهعلاوه، برای او هیچچیز از چیزی دیگر مهمتر نیست. هر کاری برای او مثل آیینی مذهبی اهمیت دارد؛ چه این کار مسواک زدن باشد چه خواندن روزنامه چه دوختن پیراهن چه عیادت بیمار چه آب دادن باغچه چه کوک کردن ساعتش. انگار هر کار، خود آن کار، برایش هدف است. برای من انگار کارها مراحل بازیهای کامپیوتری هستند که باید از آنها عبور کنم تا بروم مرحلهٔ بعد. گاهی فکر میکردم انگار جهان، با تمام کیفیات و اجزایش، دارد مثل طوفانی شدید میوزد و پدرم ایستاده است وسط طوفان.
سپیده
صبح از خواب بیدار میشوی و حس میکنی انگار کسی را که تازه دیدهای به شکل محوی دوست داری. این حس چنان گنگ و کمرنگ و مبهم است که اغلب به آن اهمیت نمیدهی چون با شیب خیلیخیلی ملایمی شروع میشود، اما بعد آن شیب تندتر و تندتر میشود و آن حس بهتدریج چنان پُررنگ و واضح میشود که جای همهٔ حسهای دیگر را میگیرد. یعنی هیچوقت نمیشود نقطهٔ شروعش را بادقت تعیین کرد. آنقدر تدریجی به وجود میآید که انگار مرز روشنی با لحظههای پیش از شروع شدنش ندارد. میخواهم بگویم مرزش یک خط واضح نیست. مرزش، مثل مرز آفتاب با سایه که بهتدریج نقطههای روشن و تاریکشان درهم ادغام میشوند، نوار پهن و محوی است از لحظههای قبل و بعد از عاشق شدن.
سپیده
پدرم طوری زندگی میکند انگار چیزی به اسم زمان در این دنیا وجود ندارد، انگار تا بینهایت وقت دارد، انگار قرار است هزار سال، صد هزار سال، ده میلیون سال زنده بماند. هیچوقت در هیچ کاری عجله ندارد.
بهعلاوه، برای او هیچچیز از چیزی دیگر مهمتر نیست. هر کاری برای او مثل آیینی مذهبی اهمیت دارد؛ چه این کار مسواک زدن باشد چه خواندن روزنامه چه دوختن پیراهن چه عیادت بیمار چه آب دادن باغچه چه کوک کردن ساعتش. انگار هر کار، خود آن کار، برایش هدف است. برای من انگار کارها مراحل بازیهای کامپیوتری هستند که باید از آنها عبور کنم تا بروم مرحلهٔ بعد. گاهی فکر میکردم انگار جهان، با تمام کیفیات و اجزایش، دارد مثل طوفانی شدید میوزد و پدرم ایستاده است وسط طوفان.
سپیده
بچه که بودم مادربزرگم میگفت گرگها هیچوقت سنگ نمیشوند. سنگها هیچوقت سیب نمیشوند. سیبها هیچوقت گرگ نمیشوند. آن روزها معنای این حرفش را نمی فهمیدم. حالا میفهمم. ماکاروف را انداختم کف اتاق و کولهام را از روی زمین برداشتم. از دفتر اسکندر زدم بیرون.
elahe ghaffary
«من بوی دروغ رو از صد فرسخی تشخیص میدم. علتش این نیست که نابغهم، علتش اینه که زیاد دروغ میگم.»
elahe ghaffary
گاهی فکر میکنم مهمترین حرفهای من همان حرفهایی است که حوصله ندارم بگویم
elahe ghaffary
همهٔ ما ــ بیاستثنا ــ درست از وقتی که از شکم مادرمون میزنیم بیرون، بدون اینکه توی جنگی چیزی شرکت کرده باشیم، شکستخوردهایم و آدمی که شکست خورده نباید بیهوده تقلا کنه.»
phoenix
فقط احمقها روی زخم خودشان نمک میپاشند.
shima mousavi
مادربزرگم میگفت اشیا همهچیز را میدانند اما نمیتوانند حرف بزنند. میگفت اشیا همهچیز را میبینند و میشنوند و هر چه را میبینند و میشنوند مثل دوربین توی دلشان ضبط میکنند. میگفت اگر روزی اشیا بتوانند حرف بزنند همهٔ رازهای دنیا را برملا خواهند کرد.
shima mousavi
مادربزرگم همیشه میگفت آدمها در همین دنیا بهشت و جهنم و برزخ را میبینند.
shima mousavi
از بچگی وقتی از چیزی یا کسی عصبانی میشدم میرفتم گوشهای میخوابیدم. انگار خواب دنیایی بود پشت این دنیا. دنیای ساکتی که هیچ ربطی به این دنیا نداشت و تنها مال من بود، نه هیچکس دیگر.
shima mousavi
حجم
۱۱۸٫۱ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۶
تعداد صفحهها
۱۲۴ صفحه
حجم
۱۱۸٫۱ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۶
تعداد صفحهها
۱۲۴ صفحه
قیمت:
۷۰,۰۰۰
۳۵,۰۰۰۵۰%
تومان