توی یک کتاب نوشته بود آدمها وقتی برهنه میشوند کموبیش بههم شباهت پیدا میکنند و من فکر میکنم عاشقها هم مانند آدمهای لُخت بهشدت بههم شباهت دارند.
ــسیّدحجّتـــ
مثل کودکی بود که ناگهان اسباببازیاش را از او گرفته باشند. دلش خواست بزند زیر گریه. دلش خواست جیغ بکشد، اعتراض کند، التماس کند، فحش بدهد. دلش خواست برود وسط خیابان و رو به جایی که نمیدانست کجاست، فریاد بزند: «از جون من چی میخواهید؟» اما به جای همهٔ اینها تنها سرش را برگرداند
*𝐻𝑒𝒾𝓇𝒶𝓃
جدی فکر کردن مثل کار در معدن سخت است و آدمهایی که به هر دلیل جدی فکر میکنند باید هرازگاهی با چیزهای سطحی تفریح کنند.
YaSaMaN
شبها قبل از خواب سعی کنید سه دقیقه خودتون رو جای چیز دیگهای بذارید. میگفت سه دقیقه خیلی زیاده اما با تمرکز و تمرین زیاد میشه این کار رو کرد. مثلا جای یه برگ درخت توی یه جنگل تاریک. یا جای یه سنگ وسط بیابون. یا جای یه پیرمرد آبزیپو که نیمساعت طول میکشه تا کفشهای لعنتیش رو بپوشه. جای یه حشره. یه سیفون توالت. یه توپ فوتبال. یه تابوت.
Babak Z
واقعیت این است که من هرگز عاشق نشدم.
ــسیّدحجّتـــ
آدمها وقتی برهنه میشوند کموبیش بههم شباهت پیدا میکنند و من فکر میکنم عاشقها هم مانند آدمهای لُخت بهشدت بههم شباهت دارند.
سیّد جواد
زندگی یعنی کمی دیروز و خیلی امروز و ذرهای فردا.
زهرا۵۸
به قول مادرم، زندگی گاهی از قصهها و فیلمها و خوابها عجیبتر است.
هلیا
یه چیز، یه چیز که دقیقا نمیدونم چیه، داره من رو از وسط نصف میکنه. شاید یه ارّه. یه چاقو. هر چی. انگار داره جایی آتیش میگیره و من مثل احمقها فقط دارم نگاه میکنم. نگاه میکنم ببینم چهطور همهچیز جلو چشمهام داره خاکستر میشه.
YaSaMaN
تنها مشکل زندگی ما، اگر اصولا بشود اسمش را مشکل گذاشت، این بود که ما بچهدار نمیشدیم. میگویم «اگر بشود اسمش را مشکل گذاشت» چون موضوع از نظر من و فرشته «مشکل» نبود. شاید به همین دلیل بود که دنبال درمان نرفتیم. برایمان اهمیتی نداشت که اشکال از من است یا او. واقعا اهمیت نداشت.
زهرا۵۸