بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب قرار ملاقات با زندگی | صفحه ۳ | طاقچه
تصویر جلد کتاب قرار ملاقات با زندگی

بریده‌هایی از کتاب قرار ملاقات با زندگی

۴٫۲
(۱۱)
هیچ‌گاه مادیات در زندگی‌ام نقش مهمی ایفا نکرده بودند، بلکه چیزها و کارهایی بودند که باعث رضایت خاطر و خوشحالی من می‌شدند. هر روز به کلاس ورزش می‌رفتم تا جسمم را تقویت کنم. بعدها علاقهٔ وافر به نوشتن را در خود کشف کردم. این علاقهٔ تازه، پیش‌درآمدی بود برای نوشتن همین کتاب.
z.gh
"کسی که به یه سفر زمستانی می‌ره، لباس اسکی برمی‌داره. کسی که کنار دریا می‌ره، وسایل شنا برمی‌داره و کسی که به سفر زندگی می‌ره به چمدانی پر از شادمانی، شوق زندگی و چشم‌انداز نیاز داره".
z.gh
قبل از آغاز شیمی‌درمانی اجازه داشتم برای دو روز به خانه بروم. عزم کرده بودم در این دو روز طوری زندگی کنم انگار که چیزی به نام سرطان در جهان وجود ندارد که البته نمی‌توانست کار چندان سختی برایم باشد چراکه من به‌هرحال در لاپوشانی بیماری‌هایم ید طولایی داشتم. به این ترتیب خیلی عادی در رستوران به لارا کمک کردم و از انجام وظایف به‌ظاهر معمول روزانه لذت می‌بردم و تاجایی که می‌شد سعی می‌کردم کنار لارا باشم.
z.gh
یکی دیگر ازتفریحات ساعات بیکاری من، شاید حتی قشنگ‌ترین تفریحم نشستن کنار یک زمین بازی و گوش سپردن به هیاهوی بچه‌هایی است که درحال بازی کردن هستند. ساعت‌های متوالی آنجا در مکان و لحظه به سر می‌برم. کاملاً ساکتم و با خود در گفت‌وگو نیستم. ندای درونم و من هر دو متفق‌النظریم: "بچه‌ها فوق‌العاده هستند".
z.gh
من عاشق پویایی و جنب‌وجوش بی‌وقفه رودخانه‌ها هستم. به ندرت پیش می‌آیدکه البه اداواطوار دربیاورد یا مثلاً طغیان کند. اما درست در همین لحظه‌هاست که انسان می‌تواند به قدرت بی‌نظیری که در طبیعت یک رودخانه نهفته است پی ببرد. آب‌ها عمیق، مرموز و مسخ‌کننده هستند. من صدای موسیقی آب را دوست دارم. این صدا به من آرامش می‌بخشد، مرا سرشار از انرژی می‌کند و برایم الهام‌بخش است. حتی وقتی نور آنقدر کم است که نمی‌توانم چیزی ببینم اما آب را می‌توانم حس کنم: بویش را، صدایش را و نسیم لطیف ساحل را.
z.gh
برای رسیدن به نتیجهٔ مطلوب نیازی به چشم‌هایم نداشتم، بلکه حسی که در سرانگشتانم بود برایم کفایت می‌کرد.
z.gh
کتاب که نمی‌توانستم بخوانم، تماشای تلویزیون را نیز برای همیشه فراموش کرده بودم، پس به بزرگراه روبه‌رو خیره می‌شدم و به صدای ماشین‌ها گوش می‌دادم. مدت‌ها بود که کتاب خواندن برایم غیرممکن شده بود. صدای آژیر ماشین‌های آتش‌نشانی که مرکزشان در همان حوالی بود هر از گاهی یکنواختی صدای خیابان را برهم می‌زد. برای نخستین بار با یک حس تازه آشنا شدم و آن تنهایی بود. حسی که با سنگینی تمام به روحم فشار می‌آورد.
z.gh
یک گونه خودش را با محیط اطرافش تطبیق می‌دهد و به این صورت یک فرد از امکاناتی که در اختیار دارد استفاده می‌برد. حس‌هایی که در یک فرد بینا ضعیف می‌شوند و از کار می‌افتند، در یک فرد نابینا به بالاترین حد شکوفایی و بهره‌وری خود می‌رسند. به‌همین‌دلیل من خود را نه بیمار می‌دانم و نه در محدودیت و درماندگی حس می‌کنم.
z.gh
کاهاواته‌ها عاشق جشن گرفتن بودند. تولد، عروسی، سالگرد ازدواج، جشن‌های بودایی، پایان تحصیلات، قراردادهای کاری وغیره. همیشه بهانه‌هایی برای جشن گرفتن داشتند و اگر هیچ‌یک از این‌ها هم نبود باز هم بهانهٔ دیگری پیدا می‌کردند مثل زندگی، دوستی، خانواده، تعطیلات وغیره.
z.gh
در اولین مسابقهٔ دو شهری ۱۱.۵ کیلومتر را در عرض ۴۲ دقیقه دویدم. و به این ترتیب در گروه سنی خودم بالاترین رکورد را به دست آوردم. در روزنامهٔ محلی مقالهٔ کوتاهی درمورد موفقیت من چاپ شد. خدا می‌داند تا چه اندازه به خود می‌بالیدم و احساس خوشبختی می‌کردم. ـ مشکلات؟! برای من؟ هیچ‌گاه! و به این ترتیب ضعف بینایی‌ام را کاملاً نادیده می‌گرفتم.
z.gh

حجم

۲۶۴٫۹ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۷

تعداد صفحه‌ها

۲۵۹ صفحه

حجم

۲۶۴٫۹ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۷

تعداد صفحه‌ها

۲۵۹ صفحه

قیمت:
۹,۱۰۰
تومان
صفحه قبل۱۲
۳
صفحه بعد