بریدههایی از کتاب تولستوی و مبل بنفش
۳٫۸
(۵۶۳)
«دنیای عجیب به راه خود میرود.»
zeynab
- مگر من به او چه بخشیدم؟
- شادیِ بخشش را.
ادیث وارتون
سنگ محک
zeynab
من دیگر هرگز لذت در آغوشگرفتن نوزاد جدیدم را در بازوانم تجربه نخواهم کرد- آن روزها برای من تمام شدهاند- اما لذت یک کتاب یا یک نقاشی یا پیادهروی در پارک، هم در گذشتۀ من بوده و هم مطمئناً در آیندهام خواهد بود.
zeynab
بارنِز از آرامش و شادیهای ساده بهعنوان دلایلی کافی برای زندگیکردن لذت میبرد.
zeynab
. آن لحظهها، لحظاتی هستند که میتوان آنها را در طول زمان به یاد آورد تا امید را زنده نگه دارند. آن لحظهها میتوانند این باور را دوباره شعلهور کنند که دنیا میتواند مکانی مهربان و بخشنده باشد. آن لحظهها زیبایی هستند.
zeynab
احاطۀ تماموکمال تاریکی که به فرد اجازه میدهد تا جان خودش را بگیرد: «وقتی چنین زیباییهایی در این دنیا هست، چه کسی ممکن است کارش به ناامیدی بکشد؟»
حق با او بود. همیشه راهحلی برای ناامیدی هست و آن، وعدۀ زیباییهاییست که در آینده در انتظار است.
zeynab
به آسایش کتاب خواندن و انتظار برای لذت نشستن با یک کتاب روی مبل بنفشم و اینکه اسم «کار» را رویش بگذارم نیاز داشتم. من با گذاشتن اسم کار بر رویش به آن قداست میبخشیدم.
zeynab
«کلمهها زندهاند و ادبیات یک گریز است؛ گریزی نه از زندگی، که بهسوی آن.»
zeynab
من میدانم زندگی اصلاً عادلانه نیست. با اینکه همۀ ما این را میدانیم، آنماری بیش از همه به این حقیقت آگاه بود، و این مرا سخت آشفته میکند که نتوانستم این آگاهی را از او بگیرم و خودم آن را تحمل کنم.
zeynab
خودش دیگر برای خودش وجود نداشت. دیگر هرگز نمیتوانست یاد بگیرد، احساس کند، حرف بزند یا رؤیا ببیند. این، اولین موضوع وحشتناک در فقدان آنماری بود: او خودش را از دست داده بود
zeynab
وقتی میخندیدیم، فراموش میکردیم در اتاق زنی هستیم که امید اندکی به زندهماندنش باقی مانده است. خوشخیالیِ فراموشی با ما میماند و به ما اجازه میداد برنامه بریزیم. آنماری ژلهاش را میخورد و همۀ ما خیال میکردیم که فردا غذای سفتتری خواهد خورد.
zeynab
ن بعدها آن داستانها را خواندم و به آن خط چشم دوختم، «او امیدوار است، مثل انسانهایی که به موهبتهایی امید بستهاند که استحقاقش را ندارند؛ به بخششهای بیدلیل و چیزهایی از این دست.» ما همگی به همین شیوه امیدوار بودیم.
zeynab
آنماری با دیدن من میخندید. برای یک لحظه فراموش میکرد که دارد میمیرد. من برای آن یک لحظه فراموشی حاضر بودم هر کاری بکنم.
zeynab
وقتی از اتاق بیمارستان بیرون آمدیم، دستش را دورم حلقه کرد و گفت: «دوستت دارم مامان.» بچۀ یازدهساله داشت مرا دلداری میداد.
zeynab
همهجا به جستوجوی آرامش برآمدم و آن را نیافتم، مگر نشسته در کنجی، تکوتنها با کتابی کوچک.
ho3ein_315
. آنماری با دیدن من میخندید. برای یک لحظه فراموش میکرد که دارد میمیرد. من برای آن یک لحظه فراموشی حاضر بودم هر کاری بکنم.
فریبا
همهجا به جستوجوی آرامش برآمدم و آن را نیافتم، مگر نشسته در کنجی، تکوتنها با کتابی کوچک.
توماس اِی. کِمپیس
کاربر ۱۴۷۷۵۴۹
ما به کتابهایی نیاز داریم که اثرشان بر ما مثل اثر یک فاجعه باشد؛ کتابهایی که عمیقاً متأثرمان کنند؛ مثل تأثیر مرگ کسی که بیشتر از خودمان دوستش داشتیم؛ مثل تبعید شدن به جنگلهایی دور از همه؛ مثل یک خودکشی. کتاب باید همچون تیشهای باشد برای شکستن دریای یخزدۀ درونمان.
- فرانتس کافکا
کاربر ۱۴۷۷۵۴۹
«از وقتی خانهام سوخت / چشماندازی بهتر دارم / از برآمدن ماه.»
sadra va maman
این نعمتی است که ما انسانها از آن برخورداریم؛ یک عمر چسبیدن به زیباییهایی که در یک لحظه حس کردهایم. ناگهان زیبایی نزد ما فرامیرسد و ما با سپاسگزاری آن را میپذیریم. ممکن است مکان و زمان آن را نتوانیم بهخاطر بیاوریم، اما خاطرهها قادرند با یک جرقه، بدون هیچ هشداری یا از روی عمد به ذهنمان هجوم بیاورند. بوی مخروطهای کاج، رایحۀ ذرتبوداده، طعم یک آبجوی سرد، یا طعم گزندۀ نعنا: ترکیبی از احساسات و بعد شفافیتی ناگهانی از زیبایی یا شادی یا اندوه.
کاربر ۲۷۶۷۱۸۲
حجم
۳۰۱٫۰ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۶
تعداد صفحهها
۲۷۲ صفحه
حجم
۳۰۱٫۰ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۶
تعداد صفحهها
۲۷۲ صفحه
قیمت:
۳۶,۰۰۰
۲۵,۲۰۰۳۰%
تومان