بریدههایی از کتاب تکاوران نیروی دریایی در خرمشهر: خاطرات ناخدا یکم هوشنگ صمدی فرمانده گردان تکاوران در خرمشهر
۴٫۸
(۵۱)
ـ جناب سروان! من که این را ندوختهام! خیاط دوخته و آورده!
ـ باید بروی آن را عوض بکنی!
ـ جناب سروان اگر اجازه بفرمایید عوض نکنم بلکه کار دیگری انجام بدهم.
ـ چه کار میخواهی بکنی؟
ـ گردنم را اندازه پیراهنم میکنم!
جناب سروان که از جواب من جا خورده و تعجب کرده بود گفت: «چگونه؟»
ـ شما یک ماه به من وقت بدهید، من گردنم را اندازه همین پیراهن میکنم!
jaVad
یک بار که داشتیم میرفتیم به طرف آسایشگاه، در مسیرمان یک حوض بزرگ آب بود. به حوض که رسیدیم، سرگروهبان فرمان میل به راست یا میل به چپ نداد تا از مانع رد بشویم.
صف اول که نه نفر از قدبلندترینها بود و بقیه در صفهای نه نفری پشت سر آنها بودند، مستقیم رفتند داخل حوض آب. من هم جزو آن نه نفر بودم، بقیه هم آمدند. همه از حوض عبور کردیم و از آن طرف آمدیم بیرون. آب تا گردنمان بود. لباس و پتوهایمان همه خیس شد. ناچار پتوها و لباسمان را چلاندیم و رفتیم داخل آسایشگاه.
jaVad
من به عنوان فرمانده گردان تکاوران دریایی، شروع کردم به گزارش دادن و تشریح برنامه ده ساله خودمان. حدود دو ساعت حرف زدم و درباره برنامههای روزانه، کوتاهمدت و بلندمدت گردان تکاوران برای شاه و همراهانش صحبت کردم و گزارش دادم. در این مدت شاه ایستاده بود و بهدقت به گزارشهای من گوش میداد. صحبتهایم که تمام شد، شاه گفت: «آقای ناخدا! چرا ده سال؟ برای بعد از مرگ من میخواهید؟»
دستپاچه شدم. گفتم: «خدا نکند قربان!»
شاه گفت: «بکنیدش پنج سال. پنج سال دیگر به همان جا برسیم.»
ـ اطاعت میکنم قربان!
jaVad
گفت: «شما به سلامتی ملکه مشروب نخوردید!»
ـ من مسلمانم. مشروب نمیخورم. قبل از آن همراه غذا هم مشروب نخوردم.
میجر جنرال گفت: «شما به سلامتی شاهنشاه هم مشروب نمیخورید؟»
ـ نه نمیخورم.
ـ من دیدهام ایرانیها در برخی مجالس مشروب میخورند.
ـ دیگران را نمیدانم، اما من نمیخورم.
ـ به غیر از شما در این دوره مسلمانهای زیادی بودند، پس چرا آنها به سلامتی ملکه خوردند؟
منظورش افسران کشورهای عربی بود که همه به اصطلاح مسلمان بودند.
jaVad
روزهای ۲۱ و ۲۲ بهمن در تهران مردم به پادگانهای ارتش حمله کرده و سلاح و مهمات داخل آن را غارت کرده بودند. در جریان هجوم مردم به پادگان حشمتیه، یکی از دوستانم به نام سروان شیرزادی را که با پرچم سفید رفته بود بالای در ورودی پادگان تا اعلام بی طرفی بکند، او را با تیر زده و کشته بودند. وقتی این خبر را شنیدم، ناراحت شدم
jaVad
تیمسار حبیباللهی گفت: «هر کاری میخواهید بکنید. همین جا میمانید، کارها را میکنید و تحویل ناخدا میدهید و بعد برمیگردید تهران!»
در کمتر از ۴۸ ساعت بُرد دهساله را به پنجساله تبدیل کردند. بر اساس برنامهریزی جدید، قرار شد تا سال ۱۳۶۲ ایران سه لشکر تکاور داشته باشد. البته کمی بعد و با شروع انقلاب اسلامی در ایران، همه برنامهها به هم ریخت و آن طرح رؤیایی هم بر باد رفت...
jaVad
در بخش عملی از فاصله ده متری، انفجار گلولههای توپ و خمپاره را دیدیم. در دل کوه یک تونل بزرگ کنده و یک محفظه شیشهای برای دیدن ترکش گلولهها تعبیه شده بود. منطقه ترکش گلولهها را کنار منبع آب، آدمک چوبی، آدمک لاستیکی، کامیون، ساختمان و... قرار داده بودند. جلوی محوطه هم شیشههای کلفت ضد انفجار کشیده بودند. من با چشمان خودم انفجار گلوله توپ ۱۰۵ میلیمتری را دیدم. همچنین عبور از میدان مین را هم عملاً تجربه کردیم. فقط به جای مین، چاشنی زیر پایمان منفجر میشد.
jaVad
بارها به ستاد عملیات جنوب فشار آوردم که برای نجات خرمشهر نیروی تازهنفس و بهخصوص آتش پشتیبانی بفرستند، اما نمیدانم چرا کسی به تقاضایم گوش نداد. بارها قول دادند و میگفتند لشکر قوچان یا لشکر گرگان بهزودی خواهد رسید! اما هرگز از خبری نشد. تکاوران جوکی ساخته بودند و میگفتند: «لشکر گرگان، گرگ شد و لشکر قوچان را خورد و بلعید!»
jaVad
ـ داری تسویهحساب میکنی؟
ـ بله قربان.
آهی کشید و گفت: «میخواهی بمانی یا بروی؟»
فکر همه چیز را کرده بودم و بزرگترین و حساسترین تصمیم زندگیام را گرفته بودم. گفتم: «فکر میکنید میتوانم بروم؟»
ـ تو بازنشسته شدهای. میتوانی بروی.
در حالی که سعی میکردم بغض گلویم را فرو بدهم و بر خودم مسلط باشم، گفتم: «نه! میمانم. اگر بروم تا آخر عمر پیش خودم و خانوادهام شرمنده میشوم.»
بعد اضافه کردم: «فردا خانوادهام به من نمیگویند که تو بیست سال حقوق گرفتی برای چنین روزی و وقتی به وجود تو نیاز داشتند، چرا همه چیز را رها کردی و برگشتی؟ من برای آنها جوابی ندارم
jaVad
از افسران لایق و شجاع و کاردان من در گردان تکاوران، ستوان حسینیبای بود که ماهها در خرمشهر خدمت کرده بود. امریه انتقالش از بوشهر به تهران آمده بود و داشت تسویهحساب میکرد. به او گفتم: «چه کار میکنی؟ میروی یا میمانی؟»
آن افسر ایراندوست گفت: «دیگر تمایل ندارم به تهران بروم. هر جا که واحد برود، من هم میروم.»
لبخندی از سرِ شادی و رضایت زدم و گفتم: «پس خودت را آماده رفتن به خرمشهر کن! امشب میرویم.»
jaVad
. به او گفتم: «دهبزرگی زیاد جلو نرو!»
ـ جناب ناخدا تا آنجا که برد تفنگم برسد، جلو میروم.
ـ مواظب باش آسیب نبینی!
ـ دیدم که دیدم! مگر چه میشود؟!
۲۹ گلوله تفنگ ۱۰۶ همراهش بود. تا آخرین گلولهاش را زد. هدفگیریاش هم حرف نداشت. با دوربین کارش را دنبال میکردم. در دوربین دیدم یک تانک دشمن را هدف قرار داد و منفجر کرد. آخرین گلوله را که زد عراقیها او را با تیربار زدند و مجروح کردند. نتوانستیم او را عقب بیاوریم و اسیر عراقیها شد. چند شب بعد عراقیها در رادیو بغداد صدای او را پخش کردند که گفته بود: «به ناخدا صمدی بگویید من اینجا هستم، غیبت مرا رد نکنید!»
jaVad
بعد اضافه کردم: «فردا خانوادهام به من نمیگویند که تو بیست سال حقوق گرفتی برای چنین روزی و وقتی به وجود تو نیاز داشتند، چرا همه چیز را رها کردی و برگشتی؟ من برای آنها جوابی ندارم و حرف آنها درست و منطقی است. من برای چنین روزی ساخته و تربیت شدهام. برای چنین روزی در ایران و انگلیس دوره دیدهام. چقدر در عملیاتها و مانورها شرکت کرده و چقدر مهمات مصرف کردهام. الان میتوانم بگذارم و بروم؟ نه جناب ناخدا، نمیروم. میمانم و از کشورم دفاع میکنم.»
زینب هاشمزاده
یکدفعه دو عراقی روبهرویمان ظاهر شدند. من جا خوردم. اما بلافاصله سرنیزه را به سینه سرباز عراقی فرو کردم. ضربعلیان هم همین کار را کرد. عراقیها نعرهای از درد کشیدند و بر زمین افتادند.
k1
سرگرد عراقی در بازجوییهایش گفته بود: «اطلاعاتی که ما از نیروهای ایرانی در خرمشهر داریم این است که دو لشکر تکاور در این شهر حضور دارند و مستقر هستند! به همین خاطر نیروهای ما خیلی با واهمه و ترس در خرمشهر جلو میآیند.»
k1
ضمناً کشور امارات متحده عربی هم شاخ و شانه میکشید و خواهان گرفتن جزایر تُنب کوچک و بزرگ و جزیره ابوموسی از ایران بود.
k1
او بر روی عرشه کشتی و پای میله پرچم ایران میایستد و از قبل اعلام کرده بود اگر از طرف عراق یک فشنگ به طرف کشتی شلیک بشود، اعلان جنگ به ایران خواهد بود و ارتش ایران از زمین، دریا و هوا به خاک عراق حمله خواهد کرد. عراقیها هم هیچ عکسالعملی از خود نشان ندادند
k1
وقتی دشمن عقبنشینی کرد، ما سنگرهای عراقیها را پاکسازی کردیم. تکاوران یک خبرنامه به زبان عربی پیدا کردند که آن را به فارسی ترجمه کردیم. در بخشی از آن خبرنامه آمده بود که قبل از شروع جنگ لشکر ۹۲ زرهی اهواز فقط هشت تانک آماده به کار داشت که این تعداد هم نفرات و خدمه کاملی نداشتند.
مهدی
غلام پشت سرم داخل جیپ نشسته بود. همان طور که گرم صحبت بودم، سرم را به طرفش برگردانم. دیدم دستش را گرفته و به خودش میپیچد. یکدفعه متوجه شدم یک دستش قطع شده و کنارش افتاده است. جا خوردم. پرسیدم: «غلام چه شده؟»
خیلی عادی گفت: «هیچی! شما کارتان را بکنید!»
ـ غلام، دستت قطع شده؟
ـ مهم نیست جناب ناخدا! کارتان را ادامه بدهید! چه کار من دارید؟
چند نفر از تکاورها کمی از ما فاصله داشتند. صدایشان زدم و گفتم غلام را به بیمارستان ببرند.
غلام که دستش کنارش افتاده بود و از درد به خود میپیچید، گفت: «نه جناب ناخدا! من کنارتان میمانم! بیمارستان نمیروم!»
jaVad
سه نفر از تکاورها زیر یک دیوار نوساز آجری موضع گرفته بودند. خودم این طرف خیابان بودم. یکدفعه دیدم گلوله توپی وسط دیوار آجری اصابت کرد. دیوار خراب شد و آن سه نفر زیر دیوار مدفون شدند. گرد و خاک همه جا را پوشاند. کمی بعد خودم را آنجا رساندم و دیدم بچههای تکاور تکهتکه شدهاند. از ناواستوار یکم محمود میرزاحسینی فقط یک دست پیدا کردم. از ساعتی که روی مچ دستش بود فهمیدم اوست
jaVad
حدود ساعت چهار یا چهار و نیم بعد از ظهر صدای فانتومهای خودمان را بالای سرم شنیدم. پنج فروند بودند. به تانکها و نفربرهای دشمن حمله جانانهای کردند. با دوربین صحنه را از نزدیک مشاهده میکردم. هواپیماهای فانتوم نیروی هوایی دمار از روزگار دشمن درآوردند. خلبانهای ما چنان هواپیماهایشان را پایین گرفته بودند که میترسیدم به تانکهای دشمن بخورند! آن پنج هواپیما بمبهایشان را ریختند و رفتند. ضد هوایی دشمن هم کار میکرد، اما بردش بلند نبود و نتوانست کاری بکند. هواپیماهای فانتوم تانکهای دشمن را مثل پشه له کردند و رفتند.
jaVad
حجم
۱٫۶ مگابایت
سال انتشار
۱۳۹۳
تعداد صفحهها
۲۹۹ صفحه
حجم
۱٫۶ مگابایت
سال انتشار
۱۳۹۳
تعداد صفحهها
۲۹۹ صفحه
قیمت:
۸۹,۰۰۰
۴۴,۵۰۰۵۰%
تومان