انگار آدم ها در تنهایی اش او را از یاد برده بودند.
n re
گاهی آدم ها بزرگ ترین ضربه ها را از عزیزترین موجودات زندگی شان می خورند.
n re
لبخند به لب داشت اما در نگاهش غم و اندوه موج می زد.
n re
همیشه نیمه ی خالی لیوان را می بیند. بداخلاق، تودار و غصه خور. از کاه کوه می سازد و هیچ وقت نمی توانی بفهمی که درفکرش چه می گذرد.
n re
«چیزهایی که امشب فهمیدم از گنجایش باورم خیلی بیشتر بودند. هنوز نتوانسته ام هضمشان کنم.»
n re
او به تلفنی حرف زدن آن ها حسادت می کرد.
n re
فکری که ناراحت باشد بهترین جای دنیا هم ناراحت است.
n re
«سال های دور خیلی وقت است تمام شده اند.»
n re
انگار جوان تر که بودیم همه چیز تنوع بیشتری داشت، حتی آب و هوا.»
n re
مگر سر تا ته زندگی چه قدر است که بخواهند دست دست کنند.»
n re
فاصله ها چیزی را عوض نمی کنند.
n re