بریدههایی از کتاب یادت نرود که...
۲٫۸
(۴۷)
فروغ عادت نداشت در مهمانی ها برای سیروس غذا بکشد. فکر کرد: «بیشترِ مردها زن هایی را دوست دارند که بهشان سرویس می دهند.» اما بیچاره سیروس کم توقع بود. عادت کرده بود که انتظاراتش را از فروغ بالا نبرد. هیچ وقت به پوشش او ایرادی نمی گرفت و معمولاً در انتخاب لباس کمکش می کرد. دوست داشت فروغ لباس های جوانانه بپوشد و همیشه می گفت: «سیاه نپوش.» زندگی آن ها به دوستی خالصانه ای شبیه بود که در آن هیچ یک بر دیگری برتری نداشتند. سیروس سر به راه بود و انتظار داشت که فروغ هم سر به راه باشد و موقرانه رفتار کند اما در این قسمت از مردانگی فرقی با باقی مردها نداشت: او هم می خواست زنش در جامعه موقر باشد و در تختخواب ...
atefeh.mohammadi
شیرین قهقهه زد: «این ها که همه ش تعارف است فریدون جان، شما مردها تا ما زن ها را پیر نکنید خودتان پیر نمی شوید.»
سپیده
کیوان در میان خیل عظیم جمعیت چشمش به شیرین افتاد که لباس مشکی بلندی پوشیده بود و موهای خرمایی بلند را دورش ریخته بود. کم تر دیده بود که شیرین به آرایشگاه برود.
سپیده
شیرین نقاش بود اما گاهی نویسنده می شد و گاهی رسیتال پیانو برگزار می کرد. آشپز قهاری بود. دوستان روشنفکر و نویسنده ی بسیاری داشت.
سپیده
فرامرزی نگاهی به شوهر هانی انداخت و به شوخی گفت: «اشرفی جان شانس را می بینی؟ ما یک زن داشتیم که او هم فرار کرد و رفت که قیافه ی ما را نبیند، آن وقت برای این آقا هزار تا دختر خوشگل غش و ضعف می کنند.»
سپیده
نمی دانم چرا بعضی وقت ها فکر می کنی مادر ترزا هستی؟! فکر می کنم این از اثرات عضویت در گروه چهار است.» فروغ زیرلب گفت: «بی مزه!»
سپیده
دکتر راست می گفت. به سراغ چه آمده بود؟ ته دل به خودش خندید. همه ی کارهایش همین بود. همیشه دلش را به چیزهای کوچک خوش می کرد و از اصل قضایا غافل بود.
سپیده
«بفرما! دیدی نرسیده وحشت کردی!» کیوان رفت توی فکر: «وحشت نیست، هیجان است. پانزده سال است این خانه را ندیده ام. احساس غریبی دارم.»
سپیده
چرخ دستی را هل داد جلو. از کنار مستقبل هایی که با دسته های گل منتظر مسافرینشان بودند رد شد
سپیده
در آخرین جلسه شان با گروه چهار که پیش از بهم خوردن رابطه ی آن دو بود، فروغ گفته بود: «هر چیز خوبی یک روز تمام می شود.» کیوان با اخم پرسیده بود: «حتی اگر آن چیز خوب عشق باشد؟» فروغ خیره به او گفته بود: «حتی اگر عشق باشد.» و قلب کیوان لرزیده بود.
Moti
سخت ترین موقعیت همین بود که از تو بخواهند کسی را درک کنی که هیچ وقت درکت نمی کند.
Moti
«عشق همین جوری قشنگ است که هر لحظه نگران از دست دادنش باشی، هر وقت مطمئن شدی که آن را برای همیشه به دست آورده ای درواقع همه چیز تمام شده است.»
Mary gholami
وقت ها که عاشق هم بودند یک بار فروغ گفته بود: «عشق همین جوری قشنگ است که هر لحظه نگران از دست دادنش باشی، هر وقت مطمئن شدی که آن را برای همیشه به دست آورده ای درواقع همه چیز تمام شده است.»
Mary gholami
«همه ی زندگی همین است. همه چیز را به مرور از دست می دهیم. تنها می شویم و یاد می گیریم که به تنهایی مان عادت کنیم. خیلی ها مثل تو هستند. در عین تنها نبودنشان تنها هستند؛ فقط خودشان خبر ندارند.»
Mary gholami
گاهی آدم ها بزرگ ترین ضربه ها را از عزیزترین موجودات زندگی شان می خورند.
Mary gholami
«اگر بخواهی همیشه همه را راضی نگه داری آن وقت خودت هیچ وقت طعم رضایت را نمی چشی.»
Mary gholami
آدم هایی که زیاد فکر می کنند و زیاد می فهمند همیشه یک جای کارشان می لنگد.
نیتا
فکری که ناراحت باشد بهترین جای دنیا هم ناراحت است.
نیتا
«همه ی زندگی همین است. همه چیز را به مرور از دست می دهیم. تنها می شویم و یاد می گیریم که به تنهایی مان عادت کنیم. خیلی ها مثل تو هستند. در عین تنها نبودنشان تنها هستند؛ فقط خودشان خبر ندارند.»
math
«با خودم که رودربایستی ندارم. دیر و زود دارد اما آخرش که همین است. این همه سال زندگی کردم چه شد که حالا نگران دو سال دیرتر یا زودترش باشم؟!»
n re
حجم
۴۶۰٫۳ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۳
تعداد صفحهها
۵۸۰ صفحه
حجم
۴۶۰٫۳ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۳
تعداد صفحهها
۵۸۰ صفحه
قیمت:
۱۳۰,۰۰۰
۶۵,۰۰۰۵۰%
تومان