بریدههایی از کتاب یادت نرود که...
۲٫۸
(۴۷)
ای کاش انسان ها می توانستند به جای بیست سالگی در چهل سالگی برای زندگی شان تصمیم بگیرند.
n re
«اگر بخواهی همیشه همه را راضی نگه داری آن وقت خودت هیچ وقت طعم رضایت را نمی چشی.»
سپیده
فکری که ناراحت باشد بهترین جای دنیا هم ناراحت است.
fatemeh
گاهی آدم ها بزرگ ترین ضربه ها را از عزیزترین موجودات زندگی شان می خورند
fatemeh
«خوشم می آید خدا برایت از زمین و آسمان سوژه می فرستد. این هم از سورپرایز امشب.»
سپیده
گاهی غصه از قلب می آمد و می رسید به گلو و درست در وسط گلوی آدم گیر می کرد. در چنین مواقعی نفس آدم بند می آمد، به هر دری می زد تا نفسش باز شود اما نمی شد. غم همان جا می ماند. می ماند و جا خوش می کرد.
fatemeh
«اگر بخواهی همیشه همه را راضی نگه داری آن وقت خودت هیچ وقت طعم رضایت را نمی چشی.»
fatemeh
وارد خیابان ولی عصر شدند. خیابان مورد علاقه اش. خیابان خاطرات. خیابان پیاده روی های طولانی و رستوران های به یادماندنی.
درخت ها لُخت بودند. برگ چنارها ریخته بود. کناره های جوی های آب یخ زده بود.
سپیده
گاهی به نفع آدم است که از خاطرات گذشته فرار کند.»
n re
تهران بزرگ و درندشت شده بود با ساختمان های بلند و بزرگراه های پیچ در پیچ. فکر کرد: «فرامرزی چه طور همه ی خروجی ها را درست می رود؟!»
سپیده
گاهی آدم ها بزرگ ترین ضربه ها را از عزیزترین موجودات زندگی شان می خورند.
نیتا
وقتی می فهمی که دیگر فرصتی باقی نمانده اول شوکه می شوی و نمی خواهی باور کنی، بعد افسردگی به سراغت می آید و آخرش با خودت فکر می کنی باید کارهایی را که ناتمام مانده اند تمام کنی و همین حالت را بهتر می کند.
Moti
در نهایت ما با حقایق زندگی می کنیم، نه تصاویر قشنگی که از گذشته به یادگار مانده اند.»
n re
حالا بریم سراغ اصل مطلب، یعنی شکم. من پیاده روی ام را کرده ام. صبحانه کجا برویم؟ هوس کله پاچه کرده ای یا صبحانه فرنگی؟» کیوان شانه بالا انداخت: «فرقی برایم نمی کند. من زیاد صبحانه خور نیستم.» فرامرزی با شیطنت گفت: «حالا می برمت یک جایی که اشتهایت باز شود. می خواهی برویم ویونا؟» کیوان اخم کرد: «ویونا کجاست؟» فرامرزی رفت پشت پنجره: «همین نزدیکی است. صبحانه های گرمش معرکه است. باب میل دو مرد تنها.»
سپیده
روی دیوار پوسترهای اسپایدرمن و هری پاتر نصب شده بودند. خنده اش گرفت. دغدغه های نوجوانی خواهرزاده اش هیچ شباهتی به دغدغه های نوجوانی او نداشتند.
سپیده
مش رجب با سینی چای آمد. استکان ها کمرباریکِ ناصرالدین شاهی بودند. چای پررنگ بود و قندپهلو؛ همان طور که همیشه مادر سفارش می کرد.
سپیده
«منِ بی حواس را باش. مرد حسابی! می خواهی بروی خانه ای که چهارسال است هیچ احدالناسی دَرآن نبوده؟! آن جا حتماً پر از گرد و خاک و کثافت شده است.» کیوان گفت: «مش رجب آنجاست. خانه را مرتب کرده.»
سپیده
«همه ی زندگی همین است. همه چیز را به مرور از دست می دهیم. تنها می شویم و یاد می گیریم که به تنهایی مان عادت کنیم.
نیتا
«اگر در زندگیِ هر آدمی یک نفر بود که بدون نیاز به هیچ توضیحی همیشه او را درک می کرد همه ی آدم ها خوشبخت بودند.» زل زد به گلدان گل نرگس وسط میز: «فکرش را بکنید! آن وقت دیگر همان یک نفر برای همه ی عمر کافی بود و می شد یک یار ابدی.»
هــانـیـ🦋ـه
در این دنیا بیشتر چیزها دست ما نیست.»
n re
حجم
۴۶۰٫۳ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۳
تعداد صفحهها
۵۸۰ صفحه
حجم
۴۶۰٫۳ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۳
تعداد صفحهها
۵۸۰ صفحه
قیمت:
۱۳۰,۰۰۰
۶۵,۰۰۰۵۰%
تومان