مهم نیست یه نفر چطور میمیره؛ هیچوقت کار خوبی نیست که نیمهٔ پایینی یه تابوت رو نگاه کنین.
zeinab.ghl
افکار تیرهای توی ذهنم میخزیدن و توی وجودم میلولیدن؛ مثل کرمهایی که توی لاشهٔ یه حیوون میلولن. درست کردن اون کپه تنها کاری بود که میتونستم برای سرکوبشون بکنم.
zeinab.ghl
قهرمانان داستانها باید با شیاطین ترسناکی میجنگیدن که چشمهاشون مثل زغال سوزان قرمزه. چشمهای شیطان من فقط بهخاطر گریه قرمز بود.
zeinab.ghl
رابطههای احساسی باعث میشه کارهای احمقانهای بکنین.
zeinab.ghl
همونطور که هیچکس نمیتونست من رو آروم کنه، من هم نمیتونستم کسی رو آروم کنم.
zeinab.ghl
حس گناه داشتم که نتونستم جلوی قاتل رو بگیرم. اون موقع مونده بودم که همهٔ این کارها رو دارم واسه این میکنم که آدمخوبها رو نجات بدم یا اینکه فقط میخواستم آدمبدها رو بکشم. مونده بودم اصلاً فرقی میکنه یا نه.
zeinab.ghl
من یا خودم میمونم و سختی رو میپذیرم، یا بهقیمتِ ازدستدادن خودم، از سختی فرار میکنم.
zeinab.ghl
دوستها عادی بودن. اگه دوستی داشتم، میتونستم روانی نباشم.
zeinab.ghl