بریده‌هایی از کتاب پسر سناتور

«در بیکرانهٔ زندگی دو چیز افسونم کرد، رنگ آبی آسمان که می بینم و می دانم نیست و خدایی که نمی بینم و می دانم هست.»

بزرگی می گه: «در بیکرانهٔ زندگی دو چیز افسونم کرد، رنگ آبی آسمان که می بینم و می دانم نیست و خدایی که نمی بینم و می دانم هست.»

نمی شود همه چیز را با هم داشت.

من شما رو به چشم یه جنس مخالف نمی‌بینم. من شما رو مثل یه طبیبی می‌بینم که برای مرض ِروحیِ من که مدت‌هاست گریبانمو گرفته، بهترینید.

پس از عشق واژهٔ «شهادت» از قشنگ ترین واژه هاست.

بر آن چه گذشت، آن چه شکست، آن چه نشد ... حسرت نخور؛ زندگی اگر آسان بود با گریه آغاز نمی شد ...

این آتش عشق است نسوزد همه کس را...

- نمی‌خواین اسمِتونو به من بگین؟ - بر فرض که دونستی، بعد چی؟ - منظورتون رو نمی‌فهمم! - من می‌دونم شما پسرا همین‌که ما رو شناختین و به هدف تون رسیدین، مثل یه دستمال استفاده شده تو سطل آشغال می‌ندازین و می‌رید پیِ کارتون. - به نظر شما من چنین آدمی هستم؟! دختر به چشمان آرمان خیره شد و گفت: - هَمَتون یه جورید.

دختر به چشمان آرمان خیره شد و گفت: - هَمَتون یه جورید.

خیلی‌ها فکر می کنن عشق با عقل منافات داره، اما من می گم این دو در کنار هم باعث سعادت واقعی می‌شن