بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب نیما یوشیج | صفحه ۱۴ | طاقچه
کتاب نیما یوشیج اثر نیما یوشیج

بریده‌هایی از کتاب نیما یوشیج

نویسنده:نیما یوشیج
انتشارات:طاقچه
دسته‌بندی:
امتیاز:
۴.۴از ۲۷۵ رأی
۴٫۴
(۲۷۵)
آی آدم ها آی آدم ها که بر ساحل نشسته شاد و خندانید! یک نفر در آب دارد می سپارد جان. یک نفر دارد که دست و پای دایم می زند روی این دریای تند و تیره و سنگین که می دانید.
Ali_karimi81_
نیست درد من ز نوع درد عام این چنین دردی کجا گردد تمام ؟
hosseinbaghbani
من ندانم چیست در عالم نهان که مرا هرلحظه ای دارد زیان آخر این عالم همان ویرانه است که شما را مأمن است و خانه است پس چرا آرد شما را خرمی بهر من آرد همیشه مؤتمی ؟
hosseinbaghbani
کودکی شد محو ، بگذشت آن ز من
کمیل
شب همه شب شب همه شب شکسته خواب به چشمم گوش بر زنگ کاروانستم با صداهای نیم زنده ز دور هم عنان گشته هم زبان هستم. * جاده اما ز همه کس خالی است ریخته بر سر آوار آوار این منم مانده به زندان شب تیره که باز شب همه شب گوش بر زنگ کاروانستم.
✌︎𝓗𝓽✌︎
چشم بگشای و به خود باز ای ، هان که تویی نیز از شمار زندگان دائما تنهایی و آوارگی دائما نالیدن و بیچارگی نیست ای غافل ! قرار زیستن حاصل عمر است شادی و خوشی س نه پریشان حالی و محنت کشی اندکی آسوده شو ، بخرام شاد چند خواهی عمر را بر باد داد چند ! چند آخر مصیبت بردنا لحظه ای دیگر بباید رفتنا
~m79
خلقم آخر بس ملامت ها نمود سرزنش ها و حقارت ها نمود با چنین هدیه مرا پاداش کرد هدیه ،‌آری ، هدیه ای از رنج و درد که پریشانی من افزون نمود خیرخواهی را چنین پاداش بود عاقبت قدر مرا نشناختند بی سبب آزرده از خود ساختند بیشتر آن کس که دانا می نمود نفرتش از حق و حق آرنده بود آدمی نزدیک خود را کی شناخت دور را بشناخت ، سوی او بتاخت آن که کمتر قدر تو داند درست در میانخویش ونزدیکان توست الغرض ، این مردم حق ناشناس بس بدی کردند بیرون از قیاس هدیه ها دادند از درد و محن
مهنوش
بهر ایشان عالمی گرد آمده محو گشته ، عاشق و حیرت زده من که در این حلقه بودم بیقرار عاقبت کردم نگاری اختیار مهر او به سرشت با بنیاد من کودکی شد محو ، بگذشت آن ز من رفت از من طاقت و صبر و قرار باز می جستم همیشه وصل یار هر کجا بودم ، به هر جا می شدم بود آن همراه دیرین در پیم من نمی دانستم این همراه کیست قصدش از همراهی در کار چیست ؟ بس که دیدم نیکی و یاری او مار سازی و مددکاری او گفتم : ای غافل بباید جست او هر که باشد دوستار توست او شادی تو از مدد کاری اوست بازپرس از حال این دیرینه دوست گفتمش : ای ن
hadin
چون ز گهواره بیرونم آورد مادرم ، سرگذشت تو می گفت بر من از رنگ و روی تو می زد دیده از جذبه های تو می خفت می شدم بیهوش و محو و مفتون
elman.viper
«چگونه دوستان من گریزان اند از من» گفت توکا: «شب تاریک را بار درون وهم ست یا رؤیای سنگینی ست!» و با مردی درون پنجره بار دگر برداشت آوا: «به چشمان اشک ریزانند طفلان. منم بگریخته از گرم زندانی که با من بود کنون مانند سرما درد با من گشته لذت ناک. به رویم پنجره ت را باز بگذار به دل دارم دمی با تو بمانم به دل دارم برای تو بخوانم ز مردی در درون پنجره آوا، ز راه دور می آید: «دوک دوک دوکا، آقا توکا! همه رفته اند و روی از ما بپوشیده فسانه شد نشان انس هر بسیار جوشیده گذشته سالیان بر ما نشانده بارها گل شاخه تر جسته از سرما. اگر خوب این، وگر ناخوب سفارش های مرگ اند این خطوط ته نشسته به چهر رهگذر مردم که پیری مینهدشان دل شکسته. دل ات نگرفت از خواندن؟
:)
شب همه شب شکسته خواب به چشمم گوش بر زنگ کاروانستم با صداهای نیم زنده ز دور هم عنان گشته هم زبان هستم.
:)
و گریزانند گمراهان، کج اندازان، در رهی کامد خود آنان را کنون پی گیر. و خراب و جوع، آنان را ز جا برده است و بلای جوع آنان را جا به جا خورده است این زمان مانند زندانهایشان ویران باغشان را در شکسته. و چو شمعی در تک گوری کور موذی چشمشان در کاسه ی سر از پریشانی. هر تنی زانان از تحیّر بر سکوی در نشسته. و سرود مرگ آنان را تکاپوهایشان ( بی سود) اینک می کشد در گوش.»
:)
زندگی در شهر فرساید مرا صحبت شهری بیازارد مرا خوب دیدم شهر و کار اهل شهر گفته ها و روزگار اهل شهر صحبت شهری پر از عیب و ضر است پر ز تقلید و پر از کید و شر است شهر باشد منبع بس مفسده بس بدی ، بس فتنه ها ، بس بیهده تا که این وضع است در پایندگی نیست هرگز شهر جای زندگی
_shiva.azimi
بس که دیدم جور از یاران خود وز سراسر مردم دوران خود من شدم : رنگ پریده ، خون سرد پس نشاید دوستی با خلق کرد
{ آیه راد } کتاب نخوان همیشگی :)
آدمی نزدیک خود را کی شناخت دور را بشناخت ، سوی او بتاخت
{ آیه راد } کتاب نخوان همیشگی :)
شب آمد مرا وقت غریدن است گه کار و هنگام گردیدن است به من تنگ کرده جهان جای را از این بیشه بیرون کشم پای را
sahel
عاقبت کردم نگاری اختیار مهر او به سرشت با بنیاد من کودکی شد محو ، بگذشت آن ز من رفت از من طاقت و صبر و قرار باز می جستم همیشه وصل یار هر کجا بودم ، به هر جا می شدم بود آن همراه دیرین در پیم من نمی دانستم این همراه کیست قصدش از همراهی در کار چیست ؟ بس که دیدم نیکی و یاری او مار سازی و مددکاری او گفتم : ای غافل بباید جست او هر که باشد دوستار توست او
littel dark age(محمد)
هر که با من همره و پیمانه شد عاقبت شیدا دل و دیوانه شد قصه ام عشاق را دلخون کند عاقبت ، خواننده را مجنون کند
mariya¤¤
گم شد از من ، گم شدم از یاد او ماند بر جا قصه ی بیداد او
venus_2005
او مرا همراه بودی هر دمی سیرها می کردم اندر عالمی یک نگارستانم آمد در نظر
FAYA

حجم

۴۹٫۵ کیلوبایت

حجم

۴۹٫۵ کیلوبایت

قیمت:
رایگان