بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب نیما یوشیج | صفحه ۲۱ | طاقچه
کتاب نیما یوشیج اثر نیما یوشیج

بریده‌هایی از کتاب نیما یوشیج

نویسنده:نیما یوشیج
انتشارات:طاقچه
دسته‌بندی:
امتیاز:
۴.۴از ۲۷۵ رأی
۴٫۴
(۲۷۵)
«مثل این که سال ها بودم در آن شهر نهان مأوا» مثل این که یک زمان در کوچه ای از کوچه های او داشتم یاری موافق، شاد بودم با لقای او. جاده خاموش ست، هر گوشه ای شب، هست در جنگل. تیرگی صبح از پی اش تازان رخنه می جوید. یک نفر پوشیده بنشسته با رفیق اش قصه پوشیده می گوید.
:)
دیدمش ، گفتم : منم نشناخت او
:)
هر که با من همره و پیمانه شد عاقبت شیدا دل و دیوانه شد قصه ام عشاق را دلخون کند عاقبت ، خواننده را مجنون کند
Seyyed Hamed Ghoreishi
من ز خامی عشق را خوردم فریب که شدم از شادمانی بی نصیب
MahdiMortazavi
کودکی شد محو ، بگذشت آن ز من رفت از من طاقت و صبر و قرار باز می جستم همیشه وصل یار هر کجا بودم ، به هر جا می شدم
MahdiMortazavi
قصه ام عشاق را دلخون کند عاقبت ، خواننده را مجنون کند آتش عشق است و گیرد در کسی کاو ز سوز عشق ، می سوزد بسی
👑Nargess Ansari👑
حاصل عمر است شادی و خوشی س نه پریشان حالی و محنت کشی اندکی آسوده شو ، بخرام شاد چند خواهی عمر را بر باد داد
بهار
نور حق پیداست ،‌ لیکن خلق کور کور را چه سود پیش چشم نور ؟
بهار
آن که کمتر قدر تو داند درست در میانخویش ونزدیکان توست
بهار
بر بساطی که بساطی نیست در درون کومه ی تاریک من که ذره ای با آن نشاطی نیست و جدار دنده های نی به دیوار اطاقم دارد از خشکیش می ترکد ـــ چون دل یاران که در هجران یاران ـــ قاصد روزان ابری، داروگ! کی می رسد باران؟
denizmeshkin
این همه خواهان درد و ماجرا چشم بگشای و به خود باز ای ، هان که تویی نیز از شمار زندگان دائما تنهایی و آوارگی دائما نالیدن و بیچارگی نیست ای غافل ! قرار زیستن حاصل عمر است شادی و خوشی س نه پریشان حالی و محنت کشی اندکی آسوده شو ، بخرام شاد چند خواهی عمر را بر باد داد چند ! چند آخر مصیبت بردنا لحظه ای دیگر بباید رفتنا
Sina Jafari
من که هیچ از خوی او نشناختم از چه آخر جانب او تاختم ؟
M.M.J
خیرخواهی را چنین پاداش بود
mr.mt
عشقم آخر در جهان بدنام کرد آخرم رسوای خاص و عام کرد
mr.mt
پاسها از شب گذشته است. میهمانان جای را کرده اند خالی. دیرگاهی است میزبان در خانه اش تنها نشسته. در نی آجین جای خود بر ساحل متروک میسوزد اجاق او اوست مانده.اوست خسته. مانده زندانی به لبهایش بس فراوان حرفها اما با نوای نای خود در این شب تاریک پیوسته چون سراغ از هیچ زندانی نمی گیرند میزبان در خانه اش تنها نشسته.
~sahar~
در نخستین ساعت شب در نخستین ساعت شب، در اطاق چوبیش تنها، زن چینی در سرش اندیشه های هولناکی دور می گیرد، می اندیشد: « بردگان ناتوانایی که می سازند دیوار بزرگ شهر را هر یکی زانان که در زیر آوار زخمه های آتش شلاق داده جان مرده اش در لای دیوار است پنهان»
~sahar~
مرغ آمین را زبان با درد مردم می گشاید. بانگ برمی دارد: ـــ« آمین! باد پایان رنجهای خلق را با جانشان در کین وز جا بگسیخته شالوده های خلق افسای و به نام رستگاری دست اندر کار و جهان سر گرم از حرفش در افسوس فریبش.» خلق می گویند: ـــ« آمین! در شبی اینگونه با بیداش آیین. رستگاری بخش ـــ ای مرغ شباهنگام ـــ ما را!
~sahar~

حجم

۴۹٫۵ کیلوبایت

حجم

۴۹٫۵ کیلوبایت

قیمت:
رایگان
صفحه قبل۱
...
۲۰
۲۱
صفحه بعد