بریدههایی از کتاب وحشی بافقی
۴٫۵
(۸۶)
ز سر بگذشت آب دیدهاش از سر گذشت من
به هر کس شرح آب دیدهٔ گریان خود کردم
سائر
بی زبان مرغی که در کنج قفس دم بسته بود
سد زبان گردیده و سوی گلستان آمدست
B-vafa
آنچه هرگز شرح نتوان کرد یعنی حال من
Melika_SA
رفتی و از فراق تو از پا درآمدم
باز آ که جز تو هیچکسم دستگیر نیست
بیسیمچی
فغان از بیوفایان زمانه
اِیْ اِچْ|
همخواب رقیبانی و من تاب ندارم
بیتابم و از غصهٔ این خواب ندارم
همون همیشگی
گر یار خبردار شود از غم عاشق
جوری که به این قوم روا داشت ندارد
-Dny.͜.
مجنون که کمال عشق و حیرانی داشت
مهری نه چو این مهر که میدانی داشت
این مهر نه عاشقی ست ، مهری ست که آن
با یوسف مصر پیر کنعانی داشت
میـمْ.سَتّـ'ارے
من خود از حیرت تو خاموشم
Mr.horen~
مریض طفل مزاجند عاشقان
اِیْ اِچْ|
سد فصل بهار آید و بیرون ننهم گام
ترسم که بیایی تو و در خانه نباشم
بیسیمچی
گر چه عاشق خوار میباید، چنین خوارم مکن
|ݐ.الف
یک نگاه لطف از چشم تو ما را میرسد
گو کسی کاین نیز نتواند که بیند کور باش
نیکو
دلتنگم و با هیچکسم میل سخن نیست
کس در همه آفاق به دلتنگی من نیست
:)
ما چون ز دری پای کشیدیم کشیدیم
امید ز هر کس که بریدیم ، بریدیم
بیسیمچی
چها با جان خود دور از رخ جانان خود کردم
مگر دشمن کند اینها که من با جان خود کردم
طبیبم گفت درمانی ندارد درد مهجوری
غلط میگفت خود را کشتم و درمان خود کردم
سائر
راندی ز نظر، چشم بلا دیدهٔ ما را
این چشم کجا بود ز تو، دیدهٔ ما را
سنگی نفتد این طرف از گوشهٔ آن بام
این بخت نباشد سر شوریدهٔ ما را
𝑁𝑎𝑧𝑎𝑛𝑖𝑛
ای عقل همانا که نداری خبر از عشق
ᶜʳᶻ
بر هر که شنیدم که غضب کرد زمانه
دیدم که به زندان تو بیداد گرش داشت
سائر
چها با جان خود دور از رخ جانان خود کردم
مگر دشمن کند اینها که من با جان خود کردم
طبیبم گفت درمانی ندارد درد مهجوری
غلط میگفت خود را کشتم و درمان خود کردم
اسطوره
حجم
۳۹۶٫۱ کیلوبایت
حجم
۳۹۶٫۱ کیلوبایت
قیمت:
رایگان