دل نیست کبوتر که چو برخاست نشیند
از گوشهٔ بامی که پریدیم ، پریدیم
بیسیمچی
گر بدانی حال من گریان شوی بیاختیار
ای که منع گریه بیاختیارم میکنی
بیسیمچی
به سودای تو مشغولم ز غوغای جهان فارغ
جیمی جیم
گفتم ز کار برد مرا خنده کردنت
خندید و گفت من به تو کاری نداشتم
اِیْ اِچْ|
چه غصهها که نخوردم ز آشنایی تو
خدا ترا به کسی یارب آشنا نکند
اِیْ اِچْ|
مرا دیوانه کرد این درس خواندن
نمیدانم چه میخواهید از من
هانی
ما را چه بیگناه گرفتار کردهای
اِیْ اِچْ|
روزی که نماند دگری بر سر کویت
دانی که ز اغیار وفادار ترم من
بیسیمچی
من بودم و دل بود و کناری و فراغی
این عشق کجا بود که ناگه به میان جست
-Dny.͜.
جانم از غم بر لب آمد، آه از این غم، چون کنم
باعث خوشحالی جان غمین من کجاست
ای صبا یاری نما اشک نیاز من ببین
رنجه شو بنگر که یار نازنین من کجاست
-حـنین-