یه وقتی من ارادهی قوییی داشتم؛ وقتی که میتونستم قبل از صبحونه ده کیلومتر بدوم و هفتهها رو با هزاروسیصد کالری در روز سر کنم. این یکی از چیزایی بود که تام رو عاشقِ من کرد. اون میگفت: «کلهشقِ من، قویِ من.» یادمه وقتی همهچی بههم ریخته بود، باهم یه بحثی داشتیم، اون با من بداخلاق شده بود. ازم پرسید: «ریچل چیکار کردی با خودت؟ از کِی تا حالا تو اینهمه ضعیف بودی؟»
من نمیدونستم. نمیدونستم کجا تحلیل رفتهم، یادم نمیاومد. فکر کنم در طول زمان تکهتکه از بین رفتم، ذرهبهذره، با زندگی، با زندگیکردن.
Irandokht
آدم واقعاً نمیدونه... میدونه؟!
Aysan
باید یاد بگیرم از دستدادن، گاهی بهتره.
farahani
لحظه چوبخطهای زندگی به من میگه همهچی خوبه و زندگی شیرینه و من هیچی نمیخوام و لحظهی بعد نمیتونم تحمل کنم. همهجا هستم، لیز میخورم و دوباره بلند میشم.
peg
من هرگز به خوشبختیش غبطه نمیخورم، فقط آرزو میکنم این خوشبختی میتونست با من باشه.
ریحون بنفش
میشینم رو تخت، تلفن تو دستمه، قلبم مثل چکش میکوبه. میخوام روشنش کنم، هیچی نمیتونه جلومو بگیره که روشنش نکنم و با اینحال مطمئنم وقتی اینکار رو بکنم، از کارم پشیمون میشم، چون ممکنه چیز بدی از توش دربیاد. آدم نمیتونه یه موبایل یدکی رو تو کیف ورزشیش قایم کنه، مگه اینکه چیزی برا پنهانکردن داشته باشه.
Roya
زندگی یه پاراگراف نیست و مرگ هم جملهی معترضه نیست.
~Albertin~
زنا هنوز که هنوزه واقعاً فقط برا دوتا چیز ارزش قائلان: اینکه مادر باشن و مادری کنن.
shamim
شاید آدمی وجود داشته باشه که برا چیزی که نداره و هرگزم نخواهد داشت، ماتم بگیره.
faezehswifti
من هرگز به خوشبختیش غبطه نمیخورم، فقط آرزو میکنم این خوشبختی میتونست با من باشه.
مرضیه