یه وقتی من ارادهی قوییی داشتم؛ وقتی که میتونستم قبل از صبحونه ده کیلومتر بدوم و هفتهها رو با هزاروسیصد کالری در روز سر کنم. این یکی از چیزایی بود که تام رو عاشقِ من کرد. اون میگفت: «کلهشقِ من، قویِ من.» یادمه وقتی همهچی بههم ریخته بود، باهم یه بحثی داشتیم، اون با من بداخلاق شده بود. ازم پرسید: «ریچل چیکار کردی با خودت؟ از کِی تا حالا تو اینهمه ضعیف بودی؟»
من نمیدونستم. نمیدونستم کجا تحلیل رفتهم، یادم نمیاومد. فکر کنم در طول زمان تکهتکه از بین رفتم، ذرهبهذره، با زندگی، با زندگیکردن.
Hana
میخواستم موقع ناهار بنوشم. بعد از اتفاقی که امروز صبح توی ویتنی افتاد، ناامید شدم. بههرحال من چارهای ندارم، باید ذهنمو روشن نگه دارم. خیلی وقته که هیچی ارزش این رو نداشته تا ذهنم براش روشن باشه.
Hana
قطار سینهخیز جلو میره و عبورش، آبانبارهای فرسوده، پلها و آلونکها و خونههای ویکتوریاییِ کوتاه و قدیمی رو به لرزه درمیآره. همهی اینا مستقیم به خط آهن ختم میشن.
از پنجره سرک میکشم و به خونههای قدیمییی که برام مث نمایی از یه فیلم میمونه نگاه میکنم. من اونا رو میبینم، ولی دیگران نه! احتمالاً صاحباشونام اونا رو از این زاویه نمیبینن.
کویر
روشنترین خاطرهای که از اسکات دارم، حرفیه که درمورد مگان میزد، اینکه میگفت "من حتا نمیدونم اون کی بود!" و منم دقیقاً همین حس رو دارم.
Travis
چون شادی بهشکلی وقیحانه و سلطهجو همهجا هست. فرسودهکنندهس و وقتی کسی رو نداری که روزتو باهاش سر کنی، احساس بدی بهت دست میده.
faezehswifti
پدرمادرا مراعات هیچی رو نمیکنن، جز بچههاشون. انگار اونا توی مرکز جهان وایسادن و تمام واقعیتی هستن که به حساب میآد. هیچکس دیگه اهمیتی نداره. درد و رنج یا شادی، هیچی. هیچکدوم اینا انگار واقعی نیستن.
seza68
من نه صاحبخونهم و نه حتا مستأجر، مسافر مهمونخونهم، ساکن تخت کوچیک طبقهی دوم تو دوبلکس بیسروصدا و آروم کتی، چیزیکه مثل خودِ کتی افسونگره.
usofzadeh.ir
«من اونجا بودم، سر راهم برا دیدنِ... دیدن تام، شوهر سابقم، اما...»
چشاشو محکم فشار میده، پیشونیش رو میماله. «یه لحظه!... شما اونجا بودین و آنا واتسون رو دیدین؟! من میدونم که آنا اونجا بوده. خونهش چندتا حیاط اونورتره. به پلیس گفته که حدود ساعت هفت رفته ایستگاه، اما
hamid