بریدههایی از کتاب سرگذشت آب و آتش؛ آبانگان
۴٫۶
(۷۰۲)
درسته اما تصویری که از جهان آرمانی داشتن، تصویر زیبایی بود.
ـ زیبا و شدنی؟ بعید میدونم روزی از راه برسه که هیچجای دنیا جنگی نباشه.
ـ حق با شماست. من هم با اینکه این عقاید رو زیبا میدونم یک فرماندم. شغلم جنگیدنه.
ـ پس قبول دارید که شدنی نیست.
ـ میشه بهش نزدیک شد. جنگ کمتر یعنی نجات زندگی آدمهای بیشتر.
Taraneh Rezaei
ـ درسته اما تصویری که از جهان آرمانی داشتن، تصویر زیبایی بود.
ـ زیبا و شدنی؟ بعید میدونم روزی از راه برسه که هیچجای دنیا جنگی نباشه.
ـ حق با شماست. من هم با اینکه این عقاید رو زیبا میدونم یک فرماندم. شغلم جنگیدنه.
Taraneh Rezaei
دوباره غمگین میشوم. انگار این درد با گذر زمان بدتر میشود. به راستی چه کسی گفته است زمان خاطرات و غمهایمان را کمرنگ میکند؟ این دروغی بیش نیست.
isaac
ـ علاقهای که آدمها رو در بند کنه و آزادی رو ازشون بگیره، اسمش عشق نیست. حتی اگر تو اسمش رو عشق بذاری، این عشق پایدار نیست. زمان به راحتی اون رو کمرنگ میکنه.
mahboob
همیشه میشه به تجربهٔ یک پیرمرد پنجاهساله اعتماد کرد.
ـ پنجاه نه. چهلوهفت.
ـ چهلوهشت. اردیبهشت گذشت.
ـ پدر! ـ لبخندی بر لب میآورم. ـ تولدتون مبارک!
tite66
ـ چه شرایطی بانو؟
ـ ازدواج من رو فراموش کنید و مرزبانی ارمنستان رو هم به من بسپرید. در این صورت من برای نجات ارمنستان و خاندان کمکتون میکنم.
دوباره همه ساکت میشوند. به مهینبانو نگاه میکنم. لبخند کوچکی بر لب دارد. لبخندی که عجیب به نظر میرسد. انگار میخواهد مرا تشویق کند! چهرهاش مرا مصممتر میکند. باید تیر آخر را هم بزنم و اینجا را ترک کنم.
لیانا
گذر زمان به خوبی به من نشان داده است خاطرات شیرین گذشته میتوانند هزاران بار بیرحمتر از خاطرات تلخ باشند
hodsan
است اما بالاخره روزی از راه میرسد که من پوریا را هم رها میکنم. روزی که شاید خیلی دور نباشد.
مندوستدارکتابم
فکر میکنم تفاوت عقیدهٔ ما به این دلیله که در مکانهای متفاوتی بودیم. مطمئنا نمیشه شرایط فرهنگی پایتخت رو با شهر کوچکی مثل آرماویر مقایسه کرد.
melina
هرگز کینهای را به دلت راه نده و مگذار خشم و نفرت توان قضاوت و پیشرفت را از تو بگیرد. به همه محبت کن و آزادی و سعادتی را که از ما گرفته شد، تو بیدریغ به همگان هدیه بده. به امید روزی که رویاهای بلند ما با دستان توانای تو عملی شود.
فرجی
تو که حرفهای مهینبانو رو قبول نداری؟
آبگون هیچ نمیگوید.
مندوستدارکتابم
پوریا همیشه همینطور پای صحبتهایم مینشست. اما نه. در چهرهٔ فرمانده تنها احترام دیده میشود. اما در چشمان پوریا محبت بود.
کاربر ۷۱۷۵۰۰۳
با محبت مردم رو دور خودت جمع میکنی و با قدرت نگهشون میداری. این بینظیره.
Amir Ms
کاش روزی از راه برسه که من هم بتونم بهت بگم چقدر دوستت دارم.
معمای عشق♡ (ℬ•ℳ)
ـ من اگر ملکهٔ یک سرزمین بودم، اجازه نمیدادم کسی با حضورش نه قدرت من رو به خطر بندازه و نه قلب پادشاه رو تصاحب کنه. شاید همون حسادتی که میگفتی اینجا دخیل باشه. اما به هر حال اجتنابناپذیره.
ـ حقیقت اینه که تو نمیتونی خودت رو ملکهٔ یک سرزمین ببینی دایانا.
حالا این گفتگویمان را به یاد میآورم! در باغمان بودیم. همان روز که دعوتنامهٔ جشن آذرگان را برایم آورد. به پوریا نگاه میکنم و منتظر میمانم ادامهٔ جملهاش را بر زبان بیاورد. لبخند میزند و میگوید:
ـ تو به تنهایی میتونی بر یک سرزمین پادشاهی کنی!
معمای عشق♡ (ℬ•ℳ)
هم اهل سیاست و هم اهل شجاعت. به موقع بجنگی و به موقع هم تسلیم بشی.
Asa
کاش روزی از راه برسه که من هم بتونم بهت بگم چقدر دوستت دارم.
بــابـــونه 🌼
ـ کیقباد؟!
ـ بله. کیقباد هم همین رو میخوان.
ـ کاش آرا و واساک زنده بودن و چنین روزی رو میدیدن. ـ آرام میخندد. ـ یک دختر میخواد مرزبان ارمنستان بشه، بعد نه تنها مرزبان فعلی که پادشاه هم ازش حمایت میکنه. فکر کنم دنیا داره به آخر میرسه.
fatemeh_z_gh09
همچنان به پوریا نگاه میکنم. بالاخره نگاهش را از نازآفرین میگیرد و دوباره به من نگاه میکند. این بار نگاهش پرسشگرانه است. حتما میپرسد که میخواهم با این انار چه کنم؟ چه باید کنم؟ جملهٔ پوریا دوباره در ذهنم تکرار میشود. ـ تاریخ تکرار میشه، نه؟ ـ انار را رها میکنم. روی زمین غلت میخورد و به طرف در تالار میرود. لبخند روی لبان پوریا خشک میشود. لحظهای هر دو با چهرهای بیحالت به هم نگاه میکنیم.
حورا
اگر دلیل خوبی برای این هدف نداشته باشید، زمانی که بهش میرسید، در بهترین حالت همونجا میمونید. فقط مرزبان میشید. آدمی عادی که عنوانی رو با خودش یدک میکشه.
B.A.H.A.R
حجم
۴۰۳٫۰ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۷
تعداد صفحهها
۵۶۸ صفحه
حجم
۴۰۳٫۰ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۷
تعداد صفحهها
۵۶۸ صفحه
قیمت:
۳۵,۰۰۰
۱۷,۵۰۰۵۰%
تومان