بریدههایی از کتاب سهراب سپهری
۴٫۵
(۴۰۵)
روی دریاچه آرام نگین ، قایقی گل می برد.
در بنارس سر هر کرچه چراغی ابدی روشن بود.
مردمان را دیدم.
شهرها را دیدم.
دشت ها را، کوه ها را دیدم.
آب را دیدم ، خاک را دیدم.
نور و ظلمت را دیدم.
و گیاهان را در نور، و گیاهان را در ظلمت دیدم.
جانور را در نور ، جانور را در ظلمت دیدم.
و بشر را در نور ، و بشر را در ظلمت دیدم.
اهل کاشانم، اما
شهر من کاشان نیست.
شهر من گم شده است.
~ɢʟᴀꜱꜱ ꜰᴀɢɴᴇʀ
و کتابی که در آن یاخته ها بی بعدند.
رایــحہ!
مثل بادبزن ، ذهن
carden
چرا مردم نمی دانند
سپیده دم اندیشه
چشم ها را باید شست، جور دیگر باید دید.
رادیو سکوت :)
من از او پرسیدم : دل خوش سیری چند؟
لَبیکَ یا مهدی (عج)
تنها من ، و سر انگشتم در چشمه یاد ، و و کبوترها لب آب.
کلاهِ شرلوک هلمز
قایقی خواهم ساخت،
خواهم انداخت به آب.
دور خواهم شد از این خاک غریب
که در آن هیچکسی نیست که در بیشه عشق
قهرمانان را بیدار کند.
فضانورد اقیانوس
نور و ظلمت را دیدم.
و گیاهان را در نور، و گیاهان را در ظلمت دیدم.
zoha
آب را گل نکنیم:
در فرودست انگار، کفتری میخورد آب.
یا که در بیشه دور، سیرهٔی پر میشوید.
یا در آبادی، کوزهٔی پر میگردد.
آب را گل نکنیم:
ⓝⓐⓡⓖⓔⓢ
صدا کن مرا.
صدای تو خوب است.
صدای تو سبزینه آن گیاه عجیبی است
که در انتهای صمیمیت حزن میروید.
~ɢʟᴀꜱꜱ ꜰᴀɢɴᴇʀ
یک نفر دلتنگ است.
فضانورد اقیانوس
لبها می لرزند. شب می تپد.جنگل نفس می کشد.
پروای چه داری، مرا در شب بازوانت سفر ده.
انگشتان شبانه ات را می فشارم ، و باد شقایق دور دست را پرپر می کند.
◉『𝑯𝒊𝒗𝒂』◉
از بیم زیبایی می گریزم، و چه بیهوده
آسـا
تکان قایق ، ذهن ترا تکانی داد:
غبار عادت پیوسته در مسیر تماشاست .
"Shfar"
قایقی خواهم ساخت،
خواهم انداخت به آب.
دور خواهم شد از این خاک غریب
Rasta (:
شب سردی است ، و من افسرده.
راه دوری است ، و پایی خسته.
تیرگی هست و چراغی مرده.
جو مارچ
از هجوم روشنایی شیشه های در تکان می خورد.
صبح شد، آفتاب آمد.
نَغمـھیِنـُور|`
باران نور ایستاد:
رویایم پرپر شد.
اسطوره
دلم عجیب گرفته است.
خورشیدِ تاریک"
حجم
۷۶٫۰ کیلوبایت
حجم
۷۶٫۰ کیلوبایت
قیمت:
۵,۰۰۰
تومان