منشین با بدان که صحبت بد
گر چه پاکی ترا پلید کند
آفتاب ار چه روشنست او را
پارهای ابر ناپدید کند
Mohammadreza
اگر ذاتی تواند بود کز هستی توان دارد
من آن ذاتم که او از نیستی جان و روان دارد
Mithrandir
بدین زور و زر دنیا چو بی عقلان مشو غره
که این آن نوبهاری نیست کش بیمهرگان بینی
Mithrandir
دریغا آن سخنهایی که دانم گفت و نتوانم
وگر گویم از آن حرفی جهانی را نوان دارد
Mithrandir
که دولتیاری آن نبود که بر گل بوستان سازی
که دولتیاری آن باشد که در دل بوستان بینی
Mithrandir
پادشاهان قوی برداد خواهان ضعیف
مرکز درگاه را سد سکندر کردهاند
Mithrandir
به مهر عشق در ملک خدا آن دهخدا گردد
که شادی خانهٔ دل در میان شهر غم سازد
Mithrandir
وجود عشق عاشق را وجود اندر عدم سازد
حقیقت نیست آن عشقی که بر هستی رقم سازد
نسازد عشق رنگ از هیچ رویی بهر مخلوقی
که رنگ عشق بیرنگی وجود اندر عدم سازد
Mithrandir
نمیدانند رنج ره بدان بر خیره میلافند
نه زان و جهست این لقمه که هر کس در دهن گیرد
Mithrandir
تو اندر وقت بخشیدن جهانی مختصر داری
جهان از روی بخشیدن ترا هم مختصر دارد
Mithrandir