عافیت میطلبی بگذر از اندیشهٔ جاه
شمع را آفت سر افسر زرین آمد
hosein
با روی توگل لاف طراوت زد ازآنرو
پامال ره باد صبا شد چه بجا شد
hosein
اشکم که دلی داشت گره بر سر مژگان
درکوی تو از دیده جدا شد چه بجا شد
hosein
دل خاک سر کوی وفا شد چه بجا شد
سر در ره تیغ تو فدا شد چه بجا شد
hosein
هر گوهر ازین دریا دارد صدف دیگر
دل درکف دلدار است در سینه نمیباشد
hosein
غم جدایی اسباب میخورد همه کس
همیشه نان تعلق دو پوست میباشد
hosein
با خیالت غربتم صد ناز دارد بر وطن
جان فدای بی کسی هاکز توام تنها نکرد
hosein
که ز هر اشک زدم بر سر دریا، دریا
کاربر ۷۸۹۷۴۷