«مادر از وقتی آلزایمر گرفته هیچ تغییری نکرده، انگار همانطور که ساعت عقلش خوابیده، ساعت بدنش هم خواب رفته.»
نیتا
چه شیادهایی هستند ذهن و زبان آدمی!
همچنان خواهم خواند...
هر سال بهار بدون استثنا به این فکر میکنم که چرا ما مثل طبیعت سالبهسال نو نمیشویم، چرا بدنمان با روانمان همراه نیست.
همچنان خواهم خواند...
دستهای مادرم را دوست داشتم، انگشتهای کشیده و سفیدش مبهوتم میکرد. در تمام دوران مدرسه به اولین چیزی از بدن معلمها که نگاه میکردم، دستهایشان بود، فقط برای اینکه آنها را با دستهای مادرم قیاس کنم.
همچنان خواهم خواند...
مادر هر سال کوچکتر میشود. این کوچک شدن را در نگاه و حالت چهرهاش هم میبینم. مادر دارد دوباره بچه میشود.
همچنان خواهم خواند...
کی گفته پیرها برکت خانهاند؟ آنها مایهٔ رنج و عذاباند.
نیتا
هر سال بهار بدون استثنا به این فکر میکنم که چرا ما مثل طبیعت سالبهسال نو نمیشویم، چرا بدنمان با روانمان همراه نیست.
نیتا
زنها موقع زایمان به خود خودشان برمیگردند، نقابها را از صورتشان برمیدارند و میشوند آنچه هستند؟ چرا کسی نگفته زنها و شاید آدمها در مواجهه با مرگ هم پوستینهای عاریتی را دور میاندازند و لخت مادرزاد ظاهر میشوند؟
در این لحظه چه تفاوتی هست بین رنگین با ناهید که زبان انگلیسی میداند و چند کتاب و دهها مقاله دارد و هنوز هم برای بچههای شوهر سابقش مثل یک زن روشنفکر هدیه میفرستد
همچنان خواهم خواند...
کاش همان دههٔ شصت زبانت را از کامت بیرون میکشیدند. زبان نیست، نیش مار است! چه خرهایی بودیم ما! یعنی توِ خالهزنک میخواستی برای ما جامعهٔ بیطبقهٔ توحیدی درست کنی؟
همچنان خواهم خواند...